نمیدانستم بودن بی تو و ماندن پس از تو این همه دشوار است
وقتی هیاهو ها فروکش کرد،
وقتی رسوم مسخ شده به جای آورده شد و به پایان رسید
وقتی که سوگواری های بی سرانجام تمام شد
او ماند و یک خانه،
یک حیاط و یک دیوار که تو در آخرین غروبت به آن تکیه زدی و پای آن نشستی.
یاد تو را اما در تمام اناق ها می توان دید، در هر اتاقی در حالتی:
یک جا نشسته، یک جا پای اجاق است
یک جا به مهمان ها تعارف می کند
یک جا خوابیده است و صدای نفس هایش خیال او را آسوده می کند.
و یک جا منتظر است و چشم به در دارد.- آن وقت ها عصرهای پنج شنبهچقدر تمام تو تبدیل به انتظار می شد- وقتی هر کسی بالاخره پی کارش می رفت
او ماند و یک پستو
که در آن صندوقچه ای است پر از لباس های تو
هفته ها که گذشت، دیگر صندوقچه پر شد از صدا و از هق هق.
پیراهن های تو چقدر حوصله دارند!
و چقدر وسیعند!
همیشه جایی برای پنهان کردن صورت او در خود دارند.
من میدانم روزی از پی اینهمه بارش ، بر پیراهن های تو
چیزی خواهد روئید.
من از استعداد آن سرزمین ها باخبرم
هفته ها که گذشت و غم که در وجود او نهادینه شد
او ماند و تصویر دو دست زیبا
با خطوطی که انحنای هر کدام در پی یک مهربانی حاصل شده بود.
و ناخن هایی که اغلب ته رنگی از حنا داشتند.
و دست ها ،
چقدر در سردخانه بخ کرده بودند!!
پ.ن: 10 سال گذشت و او هنوز به آن صندوقچه سر میزند. و چشمهایش هنوز بارانی است!!!
سلام
خیلی زیبا می نویسی اگه آپ کردی خبرم کن
موفق باشی
سلام عزیز ... آمدنت را سپاس.
--- تا آسمان نمیرد پرواز کن ---
مرغ سکوت جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته است..در گسترهء بی مرز این جهان تو کجایی؟
زیبا بود!
کسی به سراغم نیامده بود.پیامت نقد بود.من خودم هم این روزها سرم درد می گرفت.چالش در باورها برایم سنگین بود.
ممنون از شما!
همسفر این خاک ها غریبند .....میدانی اگر محبت کسی در دلت خانه کرده باشد در هر زمان بر پرده ی چشمت روی او هر دم نظاره ات می شود، اگر هم نقاب در خاک کشد یاد او همیشه با تو خواهد ماند و هر تصویری همچون درختی یا دیواری می شود آیتی از یار سفر کرده ات....و هر کدام از ما چه بسیار داریم از این یادها و این نشانه ها که همگی آیتی از یار سفر کرده مان است......همسفر من نیز به یاد یار سفر کرده ات آهی از دل و اشکی از چشم به نشان همسفری بر می آرم........پایداری تو همه ی آرزویم
و خداوند همه مادربزرگها را بیامرزد.
مادر بزرگ من را هم که مادرم بود نه مادر بزرگم.
و در مقابل همه زحمتهائی که برایم کشید تنها توانستم پلکهای خیسش را پس از رفتنش بر هم بیاورم و گونه رنگ پریده اش را ببوسم. بعد برای گریستن به تنهائی پناه برم و دوباره برای دلداری دیگرانی که از من انتظار دیگری داشتند با چهره ای آرام و بی تفاوت به جمع برگردم.و تا مدتها کارم همین بود.
من اولین کسی بودم که دانستم بزودی خواهد رفت و چه سخت بود پنهان کردن این راز از همه .
خدایش بیامرزد
چه خوب گفتی مریم .. همه ی اینها را انگار خوب می فهمم .. خیلی خوب .. هنوز چهار ماه هم نشده که او رفته
سالهای از پس هم میگذرد جسم رفته است اما یاد همیشه زنده است ... آزاد باشی
سلام
قلم خوبی دارید
کاش منم یه خورده استعداد داشتم
از این دعای قشنگت خیلی خوشم اومد
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
بدروووووود
سلام مریم جونی ... خیلی قشنگ بود ... بروزم و منتظرت ...
سلام .... باور کن این روز ها خیلی گرفتارم ولی هیچ وقت عز یزانی مثل شما را فرا موش نخو اهم کرد .
اگر دوست داری بگو تا شعرت را برایت بفرستم.توی بلاگفا هست.اگر بد بود برای خودم!
مریم ! این دو پست جدید خیلی قشنگ بود!
سلام همشهری ...
ممنون از حضور سبزت .
قشنگ بود مرحبا.......