-
شاملوی بزرگ...دلم بهانه ات را میگیرد
26 آذر 1384 15:02
راه ِ میان ِ دو افق طولانی و بزرگ سنگلاخ و وحشتانگیز است. ای راه ِ بزرگ ِ وحشی که چخماق ِ سنگفرشات مدام چون لحظههای میان ِ دیروز و فردا در نبض ِ اکنون ِ من با جرقههای ِ ستارهئیات دندان میکروجد! ــ آیا این ابر ِ خفقانی که پایان ِ تو را بعلیده دود ِ همان «عبیر ِ توهین شده» نیست که در مشام ِ یک «نافهمی» بوی ِ...
-
ضیافت شاعران بزرگ جهان
22 آذر 1384 14:26
مدتهاست میل به تغییر دارم. مثل تازه شدن در بهار- گرچه عاشق پاییزم- میخواهم مدتی از دیگران نقل کنم. از شاعران بزرگ جهان...چه تفاوت دارد ایرانی یا غیر ایرانی. یاریم کنید. الهی دلی ده که در کار تو جان بازیم جانی ده که کار آن جهان سازیم تقوایی ده که دنیا را بسپریم روحی ده که از دین برخوریم یقینی ده که در آز بر ما باز نشود...
-
....پرواز
17 آذر 1384 12:12
پرواز سرنوشت بالهای کبوتر است و این بار پرواز در حوالی آسمان شعله ور شد خبر کوتاه تر از سفر در گیرنده ها نگنجید و تصویر و صدا بال در بال هم شعله کشیدند برخیز ....مرگ تو مخابره نمی شود تیترها تنها مانده اند و گزارش ها نیمی آتشند و نیمی اشک...
-
و اینبار دکتر علی شریعتی را به خواب دیده ام
10 آذر 1384 11:00
باورتون میشه...؟دیشب به خوابم اومد.خواب دیدم کنار اون معلم عشق نشستم و داریم با هم درباره روزهای زندگی که چه ملال آور میگذرند حرف میزنم.تو خواب یکی از دلنوشته هاشو برام خوند. کلمه به کلمه اش یادمه چون همیشه میخونمش...زمزمه اش میکنم و هر بار بیشتر عاشق می شم. بخونید... وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم وقتی که...
-
مرگ در پاییز
29 آبان 1384 16:42
در مرگ من نماز وحشت بخوان اگر خود دچار این مراسم اجباری که مرگ من پایان جهان است عبور پرستو بر پهنه تویم سقوط واپسین برگ از پیچک یک دیوار بر لبانم گل سرخی بگذار تا طعم بوسه های تو با من باشد آن دم که استوار از جاده های تفته دوزخ می گذرم در مرگ من بخند که خنده های تو را دوست می داشتم به جهانی که در آن گریستن ساده ترین...
-
شبهای روشن
23 آبان 1384 12:42
آنها کجایند آنها که می آمدند و می رفتند افسانه خیابان می شدند باد را بر می افروختند خاک را متبرک میکردند راه درازی انگار طی شده است این قصه کودکان بسیاری را شاید به خواب برده باشد. قصه همیشه از دل تاریکی از دل شب آغاز می شده است.... این شعر را هانیه توسلی در فصلی از فیلم زیبای شبهای روشن که برداشتی آزاد از کتابی به...
-
وکیل
15 آبان 1384 10:29
زیر پنجره ام شش درخت ایستاده اند با شکایتی در دست پرده را نمی کشم بدیهی است که من وکیل درختها باشم درختها ریه های شاعرند من و درخت همزادیم میوه های درخت را گاهی من می دهم رختهای من را گاهی آنها می پوشند بدیهی است که درختها پنهانم کنند. و تازه من یک نمونه کوچکم وقتی خدا زمین را تمام کرد این پنجه های سبز به عنوان درخت...
-
[ بدون عنوان ]
7 آبان 1384 11:59
ازتو با بادها سخن خواهم گفت از تو با پرندگان از تو با فواره های روشن باغ از تو با آسمان سخن خواهم گفت از تو با شب چراغ ستارگان از تو با خورشید از تو با قطره های بازیگوش باران از تو با طاق رنگین کمان سخن خواهم گفت از تو با چشمه ها از تو با رودها از تو با اقیانوس ها سخن خواهم گفت با موج ها و ماهیان و مرغان سپید ماهی گیر...
-
[ بدون عنوان ]
27 مهر 1384 12:41
خدایی هم هست چشممان بود به آیینه وآیینه شکست گفته بودند بزرگان که حقیقت تلخ است آدم از تلخی این تجربه ها میفهمد که به زیبایی آیینه نباد دل بست ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم خوابهایی که ندیدم به حقیقت پیوست کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست قسمتم دربدری بود همین است که هست در دلم هر چه در و پنجره دیدم بستم راه را...
-
ادامه...
19 مهر 1384 11:44
نازنین من تو مرا همیشه شاد میکنی سرخوشاز غرور و مستی و امید چشمهای تو همیشه می دهد با نگاه روشنش به من نوید تو چهار فصل سالی از بهار تا خزان و.... فصل سرد یخ نشان من پر از نیاز فصلهای سال نازنین من کنار من بمان!!! و تونماندی......اما باز هم چهار فصل سالی
-
نامه
11 مهر 1384 11:15
نازنین من سلام مثل نامه های عاشقانه باز در پی سلام میزنم به چشمهای روشنت بوسه های گرم بوسه های داغ من تو را ترانه می کنم آه... اگرچه بی مقدمه... من تورا مثال شعر عاشقانه ای جاودانه میکنم در خیال من گرم و زنده ای مثل روزهای روشن بهار می تپی درون سینه ام مثل قلبهای بی قرار این تویی که رو به روی من همچو آیینه نشسته ای...
-
بازگشت
2 مهر 1384 13:00
به بدرقه ات نه کاسِِه آب خرافه ای بر خاک خواهم ریخت نه بوسه بر عطف اورادی را از تو طلب خواهم کرد که جهان بازگشت دوباره تو را با بانگ صامتش با من در میان نهاده است روح آب و نفس زنبق جرات درنا و سخاوت سپیدار شرم بهار و باور باران رقص بلور و تحمل سنگها با توست عشقت رستاخیز ترانه هاست باز می گردی می رهانی ام از دیار دل...
-
بی حرف...بی شرح
24 شهریور 1384 11:57
این حرفها را کجا بزنم؟؟؟ شیر آشپزخانه ما چکه می کند و من از صدای مداوم قطره ها خوابم نمیبرد همین بهتر سه هفته تمام است که حتی به خوابم نیامده ای وقتی خانه خوابها از رد پای تو خالی باشند دیگر به کفر ابلیس هم نمی ارزند باز گلی به جمال هر چه بیداری بی دلیل میتوانم در این بیداری به مسائل مهمتری بیندیشم می توان حرفهای...
-
چهار فصل
16 شهریور 1384 11:40
به تو فکر میکنم و اتاق معطر می شود از دسته گلی نا پیدا هزار عندلیب و جکاوک می آیند به غوغا سارها و بلدرچین ها در مزارع دلم آشیانه میکنند برپا باید بهار باشد دوره گرد بی وقتی در کوچه با آواز کوچکش فرا میخواند مرا به خریدن طبق شادیهای بی دریغ شاید در تابستان عمرم باشم. به یاد می آورم تابستان فصل کمال سال است برگی می...
-
از پشت شیشه ها
7 شهریور 1384 20:45
با من نگاه کن از تپه های دلتنگی به قطره های آخر عشق که تبخیر می شود. و طنین هر چه مهربانی در کوچه های خلوت بارانی. با من نگاه کن که نام من از کنار نام تو چه غمگنانه پاک می شود مثل حضور زندگی از متن همیشه ی شب با من نگاه کن از پشت شیشه ها به آخرین ستاره که خاموش می شود. شاید عشق پرواز ساده کوتاهی بود در شاخه های جوانی...
-
[ بدون عنوان ]
5 شهریور 1384 20:28
بار دیگر ، شهری که دوست می داشتم این عنوان یک کتاب 110 صفحه ای است به قلم آقای نادر ابراهیمی که اولین بار در سال 1345 به چاپ رسیده و سال 1383 چاپ پانزدهم آنرا من از عزیزی هدیه گرفتم...دلنوشته های عاشقی است که به جرم عاشقی از شهری که به غایت دوست می داشته تبعید شده و حالا برای پدر و عشق گذشته از علاقه اش به زادگاه و...
-
[ بدون عنوان ]
25 مرداد 1384 20:21
برای پدرم و همه پدران ایران که سایه سارند دیده ام را که به دیدار دریا می برم آغوشت وسعت دیار من است دیاری که در آن ترانه رهاست وسیم خاردار به افسانه می ماند ( این سطر به صله ی یک تبسم تو سروده شد) آغوشت یاد آور بستر بی مرز کودکی است با زمزمه های معجزه ساز مادر و قصه های شب سوز شبانه! آغوشت کتمان تمام تاریکی هاست اتمام...
-
اولین جواب به آخرین نامه
15 مرداد 1384 11:09
پرده اول: آن زمان که هیچ کس نبود،حتی زمان هم نبود،نمیدانم کجا اما یک جایی آن بالاها-نه،هنوز بالا و پایینی هم نبود،حرف نبود،کلمه نبود،نه شب بود و نه روز،اصلا هیچ چیز نبود-خدا بود.فقط خدا.و خدا آفرید،زمان و مکان را،شب و روز را،کلمه را،آدم را و سیب را. پرده دوم: یک شب که مثل همه شبها نبود،مردی که مثل همه مردم نبود،در...
-
برای مادرم و همه مادران زمین که زیبایند
5 مرداد 1384 10:16
دلم تنگ است دلم برای کسی تنگ است که مرا به سرزمین بی مرز رویا میبرد دلم برای شانه های نحیفی که تنها پناه هستی منند و برای دستانی که مرا در باغچه کاشتند و برای مردمکهایی که بر غبار پشت سرم خیره ماندند تنگ است و این دلتنگی تا وقتی که فاصله ای باشد میان ما حتی به کوتاهی یک نفس ادامه خواهد داشت روزت مبارک...فرشته مهربان...
-
گمشده
28 تیر 1384 18:36
آه ای مردم!دلی گم کرده ام در عبور از وهم زاران با همه ناباوری بر بلندای خیال قله نیلوفری گر کس خواهد به من باز آردش این نشانی: کوی بی نام و نشان سایه سار عاشقان مژدگانی: هر که پیدایش کند برداردش!
-
بی نام....
21 تیر 1384 10:37
یه نفر رو بوم تقدیر دو تا رهگذر کشیده منو شب کشیده دستی که تو رو سحر کشیده تو مثل دریا بزرگی ولی من یه رود خشکم تو رو با شرح و تماشا منو مختصر کشیده میدونی همون خدایی به تو پر داده عزیزم که منو اسیر چشمات منو پشت در کشیده اگه تو یه صخره باشی من بی نوا نسیمم تو رو سر بلند و مغرور منو در به در کشیده مثل آینه رو به رومی...
-
پیدایم کن
18 تیر 1384 11:51
چه روزهای زلالی بود همیشه یکی از ما چشم می گذاشت تا بی نهایت بوسه می شمرد و دیگری در حول و حوش شهامت سایه ها پنهان می شد اده ساده پیدایم میکردی عزیز دل پس چرا در سکوت این اداره پیدایم نمیکنی؟؟؟ بیا و سرزده برگرد بگو:((-سک سک!مسلفر ساده سرودنها)) من هم قوطی قرصهایم را در در جوی روبروی مغازه می اندازم! قلمم را چرکنویس...
-
فقط فرض کن
14 تیر 1384 10:36
فرض کن پاک کنی برداشتم و نام تو را از سر نویس تمام نامه ها و از تارک تمام ترانه ها پاک کردم فرض کن با قلمم جناق شکستم به پرسش و پروانه پشت کردم و چشمهایم را به روی رویش رویا و روشنی بستم فرض کن دیگر آوازی از آسمان بی ستاره نخواندم حجره حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد و دیگر شبگرد کوچه شما صدای آوازهای مرا نشنید بگو...
-
حالا خودم برایت می نویسم!!!
11 تیر 1384 10:12
یادم نرفته است! گفتی از هراس بازنگشتن پشت سرم خاکاب نکن گفتی:پیش از غروب بادبادکها باز خواهم گشت گفتی: طلسم تنهایی تو را با وردی از اوراد آسمان خواهم شکست ولی باز نگشتی و ابر بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند بی تو من ماندم و الهه شعری که میگوین شعر تمام شاعران را انشا میکند هر شب می آید چشمان منتظرم را خیس گریه...
-
ناگهان گریه ام گرفت!
5 تیر 1384 12:29
از یاد نبر که از یاد نبردمت از یاد نبر که تمام این سالها با هر زنگ نابهنگام تلفن از جا پریدم گوشی را برداشتم و به جای صدای تو صدای همسایه ای دوستی دشمنی را شنیدم از یاد نبر که همیشه بعد از شنیدن آهنگ (۰جان مریم)) در اتاق من باران بارید! از یاد نبر که با تمام این احوال همیشه اشتیاق تکرار ترانه ها با من بود همیشه این من...
-
به یاد علی شریعتی که معلم عشق است
31 خرداد 1384 11:38
زیستن را به من بیاموز خدایا! دربرابرهر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند ،مرا با "نداشتن"و"نخواستن" روئین تن کن. خدایا!به من توفیق در شکست،صبر در نومیدی ، رفتن بی همراه،جهاد بی سلاح،کار بی پاداش،فداکاری در سکوت،دین بی دنیا،مذهب بی عوام،عظمت بی نام،خدمت بی نان،ایمان بی ریا،خوبی بی نمود،گستاخی بی خامی،مناعت بی...
-
کمی نگران شدم
28 خرداد 1384 12:47
رهایم کردی و رهایت نکردم گفتم حرف دل یکی است! هفتصدمین پادشاه را هم اگر به خواب ببینی کنار کوچه بغض و بیداری منتظرت خواهم ماند! چشمهایم را بر پوزخند این و آن بستم و چهره تو را دیدم! گوشهایم را بر زخم و زبان این و آن بستم و صدای تو را شنیدم! دلم روشن بود که یک روز از زوایای گریه هایم عبور می کنی حالا هم از دیدن این دو...
-
از خط کشی خیابان بگذر!
21 خرداد 1384 14:30
دقت کن! این آخرین قرار میان نگاه من و نیاز توست! هر سال خدا، ده روز مانده به شروع تابستان (همان بیست و یکمین روز آخرین ماه بهار را میگویم!) سی دقیقه که از ساعت نه شب گذشت، به پارک پرت کنار خیابان می آیم! باران که سهل است آجر هم اگر از ابرها ببارد آنجا خواهم بود! نشانی که ناآشنا نیست؟ همان پارک همیشه پرسه را می گویم!...
-
یکی از خوابهای همین هفته
17 خرداد 1384 11:38
نمیدانم چرا همه میخواهند، طناب امیدم را از بام آمدنت ببرند! می گویند، باید تو میرفتی تا من شاعر شوم! عقوبت تکلم این همه ترانه را تقدیر می نامند! حالا مدتی است که می دانم اکثر این چله نشینان چرند می گویند! آخر از کجای کجاوه کج کوک جهان کم می آید، اگر از تو از راه دریا باز گردی؟ آنوقت دیگر شاعر بودنم، چه اهمیتی دارد؟...
-
[ بدون عنوان ]
9 خرداد 1384 09:19
عشق با بوی بنزین و قهوه تلخ: برگهای درخت را روی سرم تکاندی و فرار کردی بین قهقهه هایت. شدم یه درخت با برگهای پاییزی. با اون موهای خیس و درهم که به پیشانی ام چسبیده بود .با دستهای رنگ پریده و سرد که هیچ وقت گرم نمیشد انگار . صد بار گفتی دستکش هام رو بیارم . یادم می رفت همیشه. از سر تا ته جوی آب خیابان پشتی زیگزاک می...