تمام قصه ها،با بود یکی
و نبود دیگری آغاز میشوند
که یکی بود، یکی نبود!
یکی رفته بود و یکی مانده بود
مانده بود و گریه کرده بود...
من و تو ما بودیم!همراه و هم نگاه، هم بغض و همصدا،همپا و پا به راه...تو اما دلت با من نبود!گفتم این سیب سرخ را میچینم تا کودکان بهانه گیر فردا نگویند که آدمی در میان این همه آدمی نبود و در تقسیم آن همه علاقه،(( رفتن )) سهم ساده تو شد و ((ماندن ))سهم دشوار دستهای من.امروز هم نه گلایه ای از این همه انتظار،نه بهانه ای از نمناکی کاغذ ، راضی به رضای همین زندگی و چشم به راه طنین ترانه و باران، در خوابهایم بیدار میشوم و در بیداریم میمیرم . یک پا به راه رویا و یک پا به بن بست بیداری . خواب گرد و گریه نشین! همین!
حالا بلند بالایم!
مگو که در کوچه گربه ها شاخ میزنند، نگو که هنوز اشک تمساح ها ته نکشیده،آخر قصه رو سیاهی به زغال شعله های غزل سوز میماند.
برگرد و دستم را بگیر! آقای بلند بالای لحظه های بارانی!
می خواهم در کنار تو بر برگهای بوسه بنویسم :
آبی تر ین آبی دنیا
همین آسمان خاکستری خانه من است!