خدایی هم هست
چشممان بود به آیینه وآیینه شکست 
 گفته بودند بزرگان که حقیقت تلخ است
آدم از تلخی این تجربه ها میفهمد    
  که به زیبایی آیینه نباد دل بست
ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم     
خوابهایی که ندیدم به حقیقت پیوست

کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست
 قسمتم دربدری بود همین است که هست
در دلم هر چه در و پنجره دیدم بستم
 راه را بر همه چیز و همه کس باید بست
چمدان بسته ام و عازم خلوت شده ام
 غزل و خلوت و آواز و خدایی هم هست

ادامه...

نازنین من تو مرا همیشه شاد میکنی سرخوشاز غرور و مستی و امید چشمهای تو همیشه می دهد با نگاه روشنش به من نوید تو چهار فصل سالی از بهار تا خزان و.... فصل سرد یخ نشان من پر از نیاز فصلهای سال نازنین من کنار من بمان!!! و تونماندی......اما باز هم چهار فصل سالی

نامه

نازنین من سلام
مثل نامه های عاشقانه باز
در پی سلام
میزنم به چشمهای روشنت
بوسه های گرم
بوسه های داغ
من تو را ترانه می کنم
آه...
اگرچه بی مقدمه...
من تورا مثال شعر عاشقانه ای
جاودانه میکنم
در خیال من
گرم و زنده ای
مثل روزهای روشن بهار
می تپی درون سینه ام
مثل قلبهای بی قرار
این تویی که رو به روی من
همچو آیینه نشسته ای
این توی که خلوت مرا
با نگاه خود شکسته ای
تو اگر چه ساز نیستی
زخمه ای ...ترانه ای ...بهانه ای
تو همان بهانه ای که مش ود
روح سبز شعر جاودانه ای
نازنین من
یاد و یادگار من تویی
زندگی جوانی است و خاطره
خاطرات نو بهار من تویی

و امروز سالروز آشنایی ماست...همراه باریزش برگهای زیبای درختان خیالی...چرا که اینجا در دیار من برگ درختان همیشه سبز است...یادت به خیر

بازگشت

به بدرقه ات

نه کاسِِه آب خرافه ای بر خاک خواهم ریخت

نه بوسه بر عطف اورادی را از تو طلب خواهم کرد

که جهان

بازگشت دوباره تو را

با بانگ صامتش

با من در میان نهاده است

روح آب و نفس زنبق

جرات درنا و سخاوت سپیدار

شرم بهار و باور باران

رقص بلور و تحمل سنگها با توست

عشقت رستاخیز ترانه هاست

باز می گردی

می رهانی ام از دیار دل مرده اندیشه های خویش

تسلای صدایت

نوش دار به هنگام تمام حسرت هاست

مرا به میهمانی چشمانت ببر



و حالا ...دوباره مهر و خاطرات تو....باران و برگهای خیالی....بی خش خش...بی تو