خدایی هم هست
چشممان بود به آیینه وآیینه شکست
گفته بودند بزرگان که حقیقت تلخ است
آدم از تلخی این تجربه ها میفهمد
که به زیبایی آیینه نباد دل بست
ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم
خوابهایی که ندیدم به حقیقت پیوست
کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست
قسمتم دربدری بود همین است که هست
در دلم هر چه در و پنجره دیدم بستم
راه را بر همه چیز و همه کس باید بست
چمدان بسته ام و عازم خلوت شده ام
غزل و خلوت و آواز و خدایی هم هست
به بدرقه ات
نه کاسِِه آب خرافه ای بر خاک خواهم ریخت
نه بوسه بر عطف اورادی را از تو طلب خواهم کرد
که جهان
بازگشت دوباره تو را
با بانگ صامتش
با من در میان نهاده است
روح آب و نفس زنبق
جرات درنا و سخاوت سپیدار
شرم بهار و باور باران
رقص بلور و تحمل سنگها با توست
عشقت رستاخیز ترانه هاست
باز می گردی
می رهانی ام از دیار دل مرده اندیشه های خویش
تسلای صدایت
نوش دار به هنگام تمام حسرت هاست
مرا به میهمانی چشمانت ببر
و حالا ...دوباره مهر و خاطرات تو....باران و برگهای خیالی....بی خش خش...بی تو