مرگ در پاییز

در مرگ من نماز وحشت بخوان

اگر خود دچار این مراسم اجباری

که مرگ من پایان جهان است

عبور پرستو بر پهنه تویم

سقوط واپسین برگ از پیچک یک دیوار

بر لبانم گل سرخی بگذار

تا طعم بوسه های تو با من باشد

آن دم که استوار

از جاده های تفته دوزخ می گذرم

در مرگ من بخند

که خنده های تو را دوست می داشتم

به جهانی که در آن گریستن ساده ترین عادت انسان ها ود.

گفتی : دوستت می دارم

تا روئینه شوم

نه آغاز و نه انجام

مرگ من اتفاق ساده ای است

به مانند عطسه اضطرابی در غروب واپسن روز زمستان

که تبلور سبز بهار را خبر می دهد.

تو جاودانگی منی

حرارت دستانت

بی نیازم می کند از تمام هیمههای حلب نشین کوچه های شهر

به اشاره ات زمستان رنگ می بازد

و رنگین کمان بهاری

از پیراهنم سر می زند!

آن سوی عشق چنین است

مرگ

آغاز بهار است

شبهای روشن

آنها کجایند

آنها که می آمدند و می رفتند

افسانه خیابان می شدند

باد را بر می افروختند

خاک را متبرک میکردند

راه درازی انگار طی شده است

این قصه

کودکان بسیاری را شاید به خواب برده باشد.

قصه همیشه از دل تاریکی

از دل شب

آغاز می شده است....

این شعر را هانیه توسلی در فصلی از فیلم زیبای شبهای روشن که برداشتی آزاد از کتابی به همین نام از قئودور داستایوسکی است میخواند.با کلامی زیبا و عاشقانه...و چشمهایی غرق در انتظار شنیدن صدای پایی از دل تاریکی و سرما....شهای روشن را حتما ببینید.و اگر شاعر شعر را میشناسید برایم بنویسید.پاینده و ماندگار باشید.

وکیل

 

زیر پنجره ام شش درخت ایستاده اند

با شکایتی در دست

پرده را نمی کشم

بدیهی است که من وکیل درختها باشم

درختها ریه های شاعرند

من و درخت همزادیم

میوه های درخت را گاهی من می دهم

رختهای من را گاهی آنها می پوشند

بدیهی است که درختها پنهانم کنند.

و تازه من یک نمونه کوچکم

وقتی خدا زمین را تمام کرد

این پنجه های سبز به عنوان درخت

از قلب تنهای خاک رستند

که دامنش را نگه دارند.

و او که عاشق بود اینجا ماند

و جواب محبت را با شکوفه داد.

برای همین از آه درختها می ترسم...

 

ازتو با بادها سخن خواهم گفت

از تو با پرندگان

از تو با فواره های روشن باغ

از تو با آسمان سخن خواهم گفت

از تو با شب چراغ ستارگان

از تو با خورشید

از تو با قطره های بازیگوش باران

از تو با طاق رنگین کمان سخن خواهم گفت

از تو با چشمه ها

از تو با رودها

از تو با اقیانوس ها سخن خواهم گفت

با موج ها و ماهیان و مرغان سپید ماهی گیر

از تو با درختان ،از تو با بیرق بنفشه

از تو با کودکان گردو باز سخن خواهم گفت

از تو با بردگان نان

از تو با مردمان ساده سرزمینم

از تو با تمام برگهای نانوشته جهان سخن خواهم گفت

از تو با عطرها و آینه ها

از تو با  بلوغ پس کوچه ها

از تو با تنهایی انسان

از تو با تمام نفس های خویش سخن خواهم گفت

تو را به جهان معرفی خواهم کرد

تا تمام دیوارها فروریزند

و عشق بر خرابه های تباهی

مستانه بگذرد

 

رسالت دیگری در میان نیست

من به این رباط آمده ام

تا تو را زندگی کنم

و بمیرم...