به تو فکر میکنم
و اتاق معطر می شود
از دسته گلی نا پیدا
هزار عندلیب و جکاوک
می آیند به غوغا
سارها و بلدرچین ها
در مزارع دلم
آشیانه میکنند برپا
باید بهار باشد
دوره گرد بی وقتی در کوچه
با آواز کوچکش
فرا میخواند مرا
به خریدن طبق شادیهای بی دریغ
شاید در تابستان عمرم باشم.
به یاد می آورم
تابستان فصل کمال سال است
برگی می افتد از پشت پنجره
و بر ترنم روان عشف
خش خش می کند
شاید در پاییز خویش ایستاده ام
کلاغی میگذرد از پشت پنجره
و اندوه اعتراضش
خراش می کشد بر پوشت عشق
اتاق
غاری می شود تیره و تهی
چون پایان بی انسان جهان
در زمهریر آهم
قندیل های غم بسته می شود
ئ چلچراغ های یخ فام
تلالو سردی می پاشد در غار
باید زمستان باشد....
با من نگاه کن
از تپه های دلتنگی
به قطره های آخر عشق
که تبخیر می شود.
و طنین هر چه مهربانی
در کوچه های خلوت بارانی.
با من نگاه کن
که نام من از کنار نام تو
چه غمگنانه پاک می شود
مثل حضور زندگی
از متن همیشه ی شب
با من نگاه کن
از پشت شیشه ها
به آخرین ستاره
که خاموش می شود.
شاید عشق
پرواز ساده کوتاهی بود
در شاخه های جوانی
و نهایت
نهایت رستن
در دستهای مهربانی
و عشق
هم مرگ بود
هم زندگانی.....
تقدیم به یک دوست قدیمی....
بار دیگر ، شهری که دوست می داشتم
این عنوان یک کتاب 110 صفحه ای است به قلم آقای نادر ابراهیمی که اولین بار در سال 1345 به چاپ رسیده و سال 1383 چاپ پانزدهم آنرا من از عزیزی هدیه گرفتم...دلنوشته های عاشقی است که به جرم عاشقی از شهری که به غایت دوست می داشته تبعید شده و حالا برای پدر و عشق گذشته از علاقه اش به زادگاه و دیاری مینویسد که در آن رشد کرده و بالیده و عاشقی را تجربه کرده و ملتمسانه میخواهد بازگردد...خواندن این کتاب را به همه شما توصیه می کنم.پشیمان نمیشوید.
((شهر ها، همان شهری که به اندوه گورستان های بی درخت آراسته است . صدای بادی که زیر پل مغرب شهر می پیچد،صدای گریه ی اطفالی که مادرانشان پشت میزهای چوبی سنگین ،ملال ابدی غربت را سبک تر می کنند ، صدای پارس سگ ها که دیوار سیاه شب را تکان می دهد، فریاد همیشگی کارخانه هایی که پنبه ها را پاک میکنند ،آوازهایی که چون کلاه و لباس سربازی به هر شهر رنگی میدهند و سوای همه رنگ ها، صدای دارکوب ها که در سراسر روز نقطه هایی تهی بر سینه ی درختان می نشانند .........نگاه کینه توز بچه های ولگرد بر اطفال تاجران و زارعان بزرگ ،نگاه دختران سخت پوشیده ی ترکمن ،از میان پرده های چهره پوش بر زنان مغرور شهر و به رنگ های زیبایی آفرین چهره هایشان...همه ی رنگها...همه نگاهها و تمامی اصوات....پدر! من میخواهم بار دیگر به شهری که دوست میدارم بازگردم. دیگر سخنی از هلیا در میان نیست.......
بیست سال از آن روزی گذشته است که من شهرم را از دیدگاه تازه ایی به یاد سپردم...))