به یاد علی شریعتی که معلم عشق است

زیستن را به من بیاموز
خدایا! دربرابرهر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند ،مرا با "نداشتن"و"نخواستن" روئین تن کن.
خدایا!به من توفیق در شکست،صبر در نومیدی ، رفتن بی همراه،جهاد بی سلاح،کار بی پاداش،فداکاری در سکوت،دین بی دنیا،مذهب بی عوام،عظمت بی نام،خدمت بی نان،ایمان بی ریا،خوبی بی نمود،گستاخی بی خامی،مناعت بی غرور،عشق بی هوس،تنهائی ذر انبوه جمعیت،دوست داشتن بی آنکه دوستت بدرند،روزی کن.
خدایا!بر ارده،دانش،عصیان،بی نیازی،حیرت،لطافت روح،شهامت وتنهائی ام بیفزای.
خدایا!مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان.اضطراب های بزرگ،غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن.لذت هارا به بندگان حقیرت بخش و دردهای عظیم را به جانم ریز.
خدایا!به من تقوای ستیز بیاموز ،تا در انبوه مسئولیت ها نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
خدایا!مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش ،تا در جهان عصیان مطلق باشم.
خدایا!خودخواهی را چندان در من بکش یا چندان برکش تا خودخواهی دیگران را احساس نکنم و از آن در رنج نباشم.
خدایا!به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است،حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم.
خدایا! چگونه زیستن را تو به من بیاموز
چگونه مردن را خود خوهم آموخت.


یادش گرامی باد

کمی نگران شدم

 

رهایم کردی و رهایت نکردم

گفتم حرف دل یکی است!

هفتصدمین پادشاه را هم اگر به خواب ببینی

کنار کوچه بغض و بیداری

منتظرت خواهم ماند!

چشمهایم را بر پوزخند این و آن بستم

و چهره تو را دیدم!

گوشهایم را بر زخم و زبان این و آن بستم

و صدای تو را شنیدم!

دلم روشن بود که یک روز

از زوایای گریه هایم عبور می کنی

حالا هم

از دیدن این دو سه موی سفید در آینه تعجب نمیکنم

فقط کمی نگران می شوم!

میترسم روزی در آیینه

تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند

و تو از غربت بغض و بوسه باز نگشته باشی!

تنها از همین می ترسم!!!!

از خط کشی خیابان بگذر!


دقت کن!
این آخرین قرار میان نگاه من و نیاز توست!
هر سال خدا،
ده روز مانده به شروع تابستان
(همان بیست و یکمین روز آخرین ماه بهار را میگویم!)
سی دقیقه که از ساعت نه شب گذشت،
به پارک پرت کنار خیابان می آیم!
باران که سهل است
آجر هم اگر از ابرها ببارد
آنجا خواهم بود!
نشانی که ناآشنا نیست؟
همان پارک همیشه پرسه را می گویم!
یادت هست؟

شبیه افسانه ها شده ای!
دیگر همه تو را می شناسند!
تو هم مرا از روسری روشن آن سالها بشناس!
چه خطوط تاری
که در گذر گریه ها بر چهره ام نشست!
چه رشته های سیاهی
که در انتظار آمدنت سفید شد!
چه زخمهایی که ...بگذریم!
بگذریم!عزیز دلم!
مرا از روسری روشن و خیس آن سالها بشناس!

خداحافظ!

یکی از خوابهای همین هفته


نمیدانم چرا همه میخواهند،
طناب امیدم را
از بام آمدنت ببرند!
می گویند،
باید تو میرفتی تا من شاعر شوم!
عقوبت تکلم این همه ترانه را
تقدیر می نامند!
حالا مدتی است که می دانم
اکثر این چله نشینان چرند می گویند!
آخر از کجای کجاوه کج کوک جهان کم می آید،
اگر از تو از راه دریا باز گردی؟
آنوقت دیگر شاعر بودنم،
چه اهمیتی دارد؟
همین نگاه نمناک،
همین قلب بی قرار
جای هزار غزل عاشقانه را میگیرد!
می رویم بالای بام بوسه می نشینیم
و ترانه به هم تعارف می کنیم!
در باران زیر سایه هم پناه میگیریم!
تازه می شود بالای تمام ابرهای بارانی نشست!
آنوقت،
آنوقت ستاره به پیراهنت می چسبانم
تا ستاره شناسان
کهکشان دیگری رادر آسمان کشف کنند!
به چه میخندی؟
یادت هست که همیشه،
از خندیدن دیگران
بر چکامه های پر چرایم دلگیر میشدم؟
اما تو بخند!
تمام ترانه ها فدای یک تبسمت! عزیز دلم
حالا برای همه مینویسم که آمدی
و سبزه صدایت در گلدان سکوتم سبز شد!
می نویسم که دستهای سرد مرا،
درزمهریر اینهمه تازیانه گرفتی!
می نویسم که...

بیدار شو دل رویاباف!
بیدار شو!

عشق با بوی بنزین و قهوه تلخ:

برگهای درخت را روی سرم تکاندی و فرار کردی بین قهقهه هایت. شدم یه درخت با برگهای پاییزی. با اون موهای خیس و درهم که به پیشانی ام چسبیده بود .با دستهای رنگ پریده و سرد که هیچ وقت گرم نمیشد انگار . صد بار گفتی دستکش هام رو بیارم . یادم می رفت همیشه. از سر تا ته جوی آب خیابان پشتی زیگزاک می پریدم و کوله پشتی ام رو دنبال خودم می کشیدم . تو ته کیفم قایم شده بودی ، جای نامه هاتمثل آب نبات بچگی که از غریبه میگرفتم و دور از چشم مادر اون قدر توی دستم قایمش میکردم تا آب میشد و دست هام به هم میچسبید . تو اون طرف پل عابر پیاده و من این طرف . سرت رو تو یقه بارونی فرو برده بودی و با روزنامه ات ور می رفتی . خودم رو به کوچه علی چپ می زدم از اون طرف پل و خنده های بی دلیلم رو قورت می دادم ، قدم های ریز روی پله های یخ زده و آهنی پل و مثل مدادی که مشق همه ماشین های آهن قراضه رو خط میزد به تو میرسیدم ، به خنده تو ! من با اون کتانی های نارنجی و بندی ام و تو با کفش های مشکی و شق و رق که انگار هیچ جور با کفش های من دوست نمیشد ! من با یک کوله پشتی قرمز که پر بود از ورق های مچاله ، زرورق چرب و خالی چیبس ، سی دی دوستم و خودکارهای بی در ، تو با کیف مستطیل مشکی که جای ورق های تایب شده و مرتب " روش بازیافت منابع نفتی " و هزار جور نمودار که توی سر رسیدت کشیده بودی ! من با بندهای رنگی و مهره های عجیب و غریب که دور دستم پیچیده بودم و تو با ساعت عقربه طلایی ! شاید روی هم تابلوی پر تضادی میشد اما من دلم رو مثل عروسکی که گوشه کیفم آویزون بود به دلت بسته بودم . حالا کی خیابان اولی تمام میشد و به خیابان دهم میرسیدیم نمیدانم .مهم باران بود که میبارید و مایی که بی چتر ، پاییز رو خوب خوب نفس میکشیدیم بوی قهوه میداد و اون روزها ، قهوه تلخ داغ از پشت شیشه بخار گرفته کافی شاپ ...تو همیشه ته فنجانم چسبیده بودی و من هی انگشتم رو بالا و پایین میبردم و فنجان رو می چرخوندم تا ببینی اش . میدیدی؟ بعد کز میکردیم روی صندلی و من روی دستمال زیر فنجانت با خودکار آبی مینوشتم : " تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت .... " و بعد تو حساب میکردی که میزان هدر رفتم بنزین در یک روز چقدر است !! و من سعی میکردم - فقط سعی میکردم- چشمهام رو کنجکاو کنم و به تو بفهمانم که به بنزین علاقمندم ! اما باز هم مهم ته نگاههای تو بود مثل همان باران بی چتر . مهم این بود که وقت رد شدن از یک خیابان شلوغ پشت تو قایم شوم ....قول دادیم کلبه کوچکی داشته باشیم با ایوان پر از گلهای قرمز ، قول دادیم دور دنیا را بگردیم با دوچرخه تو ، با کوله پشتی من ! درست مثل فیلمی که تند کرده باشند فاصله زرد بین دو پاییز را دویدیم و من و تویی که تمام فیلم رو نفس نفس میزدیم ...پاییز که اومد ، ته بوی تلخ قهوه دوباره پیچید .انگار تا امروز هزار بار چرخیده ایم . این روزها زیادی منتظرت میمانم .همان وقتی که سرم رو توی بالش قایم کرده ام مثل سایه می آیی و میخزی و با یک حساب سر انگشتی میگویی چند ساعت دیگر باید تا آخر این ماه کار کنی . دنبال یک روز خالی میگردیم توی تقویم - فقط برای بیشتر نگاه کردن - پیدا نمیشود انگار ! هنوز بیت سوم این شعر تازه ام را برایت نخوانده ام که خوابت می برد . حالا من از سر تا ته این خیابان را هم پیاده تاب نمیآورم . من همه خستگی ات را سکوت میکنم و چشم هایم را میبندم تا خواب همان کلبه چوبی را ببینم با ایوان پر از گل های قرمز . خستگی ات هم بوی تلخ و دوست داشتنی قهوه می دهد حتی !

 باز هم من خیال بافی کردم..تو نیستی و من خستگی و کوله پشتی و دوچرخه و ایوان پر از گلهای قرمز کلبه مان را باید به فراموشی بسپارم.....

 

وقتی دنبال عکس تو میگشتم!!!



امروز،چرکنویس پاک یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آوار آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران آن همه دریا!
از اشتیاق آن همه اشک!
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رویا در باغچه بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم
کسی را پیدا میکنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش میگویم!
نمیدانی مرور دیدارهای پشت سر چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن خوابهای هر دم رویا...
همیشه قدم های تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز سر کوچه می شمردم،
بعد بر میگشتم
و به یاد ترانه تازه ای می افتم!
حالا ،بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال سفر کردن تواند!
میبینی؟ عزیز دلم!
برگ تا نخورده آن چرکنویس قدیمی
دوباره از شکستن شیشه پر اشک بغض من تر شد!
میبینی؟!!!

تشکر ویژه از محسن عزیز برای همکاری صمیمانه اش برای طراحی قالب جدید. به وبلاگ دارم از تو مینویسم حتما سر بزنید.