دلم برای خودم تنگ می شود

محمد علی بهمنی...پدر ترانه ایرانست. هنوز واژه هایی را که در ترانه هایش می خوانم آنقدر بکر و تازه و ناب است که مست می شوم. تقدیم می کنم این واژه های ناب را به عبدالرضا شهبازی عزیز که مدتی است از خواندن نوشته هایش سیر نمیشوم...

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
 هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
 چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

 

 

 

اگر نبود غزل ایرانی چیزی کم داشت

حسین منزوی (1383-1325)،‌ شاعر معاصر ایرانی که بیشتر آثارش در زمینه‌ی غزل‌سرایی است. اما شعر سپید هم سروده است. مجموعه‌ی "به همین سادگی"‌ نمونه‌ای از شعر سپید اوست.

تقدیم می شود به آرزو (زندگی سگی)

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی
 تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
 از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
 ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
 از او و ما که منم تا من و شما که تویی
 تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
 چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
 به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
 قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
 به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
 کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
 نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
 جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
 تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
 نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

اینجا ایران است و من تو را دوست دارم

یغما گلرویی شاعر؛ ترانه سرا و مترجم توانای نسل امروز است. متولد امرداد 1354 و نویسنده مجموعه های فراوانی در زمینه ترانه های اجتماعی و اغلب عاشقانه هایی زیباست. همچنین مترجم کتاب های زیبای (( نامه  به کودکی که هرگز زاده نشد)) و (( یک مرد)) اوزیانا فالاچی است که خواندن آنها را به همه شما توصیه میکنم. دو ترانه زیر را از مجموعه اینجا ایران است و من تو را دوست دارم پیشکش میکنم به ایلیا.(حال هفتم)..همنام بهترین مردی که می شناختم...

 

بی مزه:

اگه گوشت با منه

یه سری به این خاطر خوا بزن

که بد جوری کلافته

نمیدونم شنغتی یا نه:

میگن عمو حافظ

                                                                        تو پیاله عکس طرف میدیده

منم پی همین آدرس اومدم که حالا

قدمام مال خودم نیست

د نخند...با وفا

ما خیلی وقته تلوتلو خورده تیم

باهام حرف بزن!

بگو اگه خافظ خالی بسه باشه

اگه اونور این استکانم سراغم نیای

اونوخ کجای این زمونه زهر ماری پیدات کنم

اما تو با معرفت تر از این خیالای خامی

خنم دارم به تک پام که شده

این ورا پیدات میشه

پس بی حرف پیش

وعده مون ته همین بطری!

 

 

نفرین...

 

حرف من اینه

عشقی که با چاقو زدن به درخت سر گذر شروع بشه

خونه آخرش بد بختی!

 

عاشق عاشقای قدیمی

که اسم طرف رو تنشون خالکوبی میکردن

نه اینکه ناخون گیر وردارن

تن درختای بی زبونو

به هوای یادگاری پاره پاره کنن

از همین که عشقای این زمونه

هم سن و سال حبابای آبن

 

نفرین درختا رو دست کم نگیرین!

 

باغچه خانه شما سیب دارد؟

 

حمید مصدق را با دفتر آبی؛ خاکستری سیاهمی شناسیم. زیبا می نویسد بخوانیم:

 

میان این برهوت

این منم من مبهوت

بیا بیا برویم

به آستانه گلهای سرخ در صحرا

و مهربانی را

ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم

بیا بیابرویم

به سبزه زار که گسترده سینه در صحرا

 بیا که سبزه ‌آندشت را لگد نکنیم

و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم

گیاه تشنه لب دشت را به شادابی

ز آب چشمه شراب شفا بنوشانیم

بیا بیا برویم

 و مهربانی خود را به خاک عرضه کنیم

که دشت تشنه عشق است و شهر بیگانه

بیا بیا برویم

 که نیست جای من و تو

 کهجای شیون نیز

 نه سوز سرما اینجا

که خشمی آتش وار

به شاخه سر نزده هر جوانه

می سوزد

نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز

که شعله های غضب جوجه پرستو را

درون بیضه به هر آشیانه می سوزد

 تمام مرتجعان غول گول دنیایند

 همیشه سد بلندی به راه فردایند

بیا بیا برویم

که در هراس از این قوم کینه توزم من

و سخت می ترسم

که کار را به جنون

 و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند

چگونه می گویی

به هر کجا که رویم آٍمان همین رنگ است

 بیا بیا برویم

 آه من دلم تنگ است

بیا بیا برویم

 کجاست نغمه عشق و نسیم آزادی

در این کویر نبینم نشان آبادی

نشانه شادی

دلم گرفت از این شیوه های شدادی

بیا بیا برویم

خوشا رستن و رفتن

 به سوی آزادی

 

 

 

 

 

 

 

نزار قبانی شاعر محبوب من

گزیده ای از صد نامه عاشقانه
برگردان هومن عزیزی و رضا عامری

وقتی گفتم :
دوستت دارم
می دانستم انقلابی ست علیه قبیله
ناقوس رسوایی
براندازی سلطه
روییدن جنگل انبوه
افزایش آبی دریا
آزادی کودکان جهان
پایان عصر بربریت را می خواستم مرگ آخرین پادشاه را
وقتی که دوستت داشتم می خواستم درهای حرمسراها را بشکنم
سینهء زنان را از دندان مردان رها کنم
وقتی گفتم « دوستت دارم »
میدانستم الفبای تازه ای برای شهر بیسواد اختراع می کنم
و به مردم شرابی می بخشم که نمی شناسند
وقتی گفتم « دوستت دارم »
می دانستم بربرها با نیزه های زهرآلود و کمان های کشیده
تعقیبم می کنند
عکسم را به دیوار می چسبانند
اثر انگشتم را در کلانتری ها
وجایزهء بزرگ نصیب کسی ست که سر بریده ام را بیاورد
تا به سر در شهر مثل پرتقال لبنانی نصب شود
وقتی اسمت را بر دفتر گلها می نوشتم
می دانستم مردم مقابلم هستند
آل عثمان
دراویش و جاهل ها
آنها که در وراثتشان
از عشق
خالی
بر علیه من
گفتم آخرین پادشاه را بکشم ـ دولت عشق تو را به پا کنم ـ که تو ملکه اش
می دانستم فقط گنجشکها بامن اعلام انقلاب می کنند

پ . ن :نزارقبانی در سال 1923 در دمشق سوریه چشم به جهان گشود.او را می توان تآثیر گذارترین شاعر معاصر عرب دانست.شعر او چه به صورت و چه به مضمون،مرحله ای تازه و پرده ای نو در ادبیات عرب گشود.

nizar qabbani 2.jpg

یوزپلنگانی که با من دویده اند

تقدیم به کسی از آسمان

تو را هم چنان دوست خواهم داشت

 بسیار پیش‌تر از امروز

دوستت داشتم در گذشته‌های دور

آن قدر دور

که هر وقت به یاد می‌آورم

پارچ‌بلور کنار سفره‌ی من

ابریق می‌شود

کلاه کپی من، دستار

کت و شلوارم، ردای سفید

کراواتم، زنار

اتاق، همین اتاق زیر شیروانی ما

غار

غاری پر از تاریک و صدای بوسه‌های ما

و قرن‌های بعد تو را همچنان دوست خواهم داشت

آن‌قدر که در خیال‌بافی آن همه عشق

تو در سفینه‌ای نزدیک من

من در سفینه‌ای دیگر، بسیار نزدیک‌تر از خودم با تو

دست می‌کشیم به گونه‌های هم

بر صفحه‌ی تلویزیون.

خورشید

  دیروز که می‌آمدم از نیمه‌ی دوم قرن بعد

دیدم که نور آهسته می‌ریزد

صدا آهسته می‌گذرد

آهسته‌تر بسیار

از گریه‌ی تنهایان

حتا دیدم که ریش و سبیل زمین

موهای منظومه‌ی شمسی سفید شده است

و خورشید با چشمانش پر از آب مروارید

به آفتاب‌گردانی می‌نگرد

که پلاستیکی‌ست.

بیژن نجدی(نویسنده کتابهای بی نظیر یوزپلنگانی که با من دویده اند و خواهران این تابستان)

سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز...

بوستان و گلستان کتابهای معروف شاعر بزرگ قرن ۷ ه.ق شیخ اجل سعدی است...به یاد دارم روزهایی را که در کتابهای دبیرستان تاریخ ادبیات می خواندم و گاهگاهی ناگزیر به خواندن پندهای حکیمانه بوستان و گلستان می شدم.هرگز گمان نمی کردم آشنایی با ادبیات قدیم مرا به غزلیاتی از شیخ اجل برساند. بی نظیرند .از کسی که آنهمه نصیحت کرده عجیب است اینچنین عاشقانه بنویسد. با هم بخوانیم...

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه تا خوشم بی تو

شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دوپایم از دو جهان نیز در کشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو!!

اینبار با اخوان ثالث

تقدیم به راهی

من لولی و ملامتی و پیر و مرده دل

تو کولی جوان و بی آرام و تیزدو

رنجور میکند نفس پیر من تو را

حق داشتی برو

......

من ماندم و ملال و غمم رفته ای تو شاد

با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است

ای چشمه جوان !

گویا دگر فسانه به پایان رسیده است .

به پایان رسیده بود . یک شهریورین روز غربت زده . آرام و بی صدا ، بعد از مرگش اما باز سر به سلامت نبرد که نمیشد یک قبر جا را برای او کنار فردوسی خرید.و همین رئیس جمهور دیروزکه قبای آن روزش رنگ وزارت داشت ، دوندگی ها کرد که بشود شاعر رنگ های پاییزی را در آخرین برگ ریزش همانجایی گذاشت که می خواست .

اینها را اما دیده بود او . پیش از مرگ هم این داستانها را شنیده بود او .

بده ، بد بد ، بده ، بد بد

چه امیدی چه ایمانی

کرک جان خوب می خوانی

حق داشت شاید. حق داشت دلتنگی ها را دوره کند باز . آتش افتاده بود در خانه اش و فریاد میکرد . محکم . از پشت آن سبیل هایی که تو را یاد تفسیر سنت مردانگی می انداخت .

او چیزی ورای واژه بسیار اینجا اسیر دلتنگی بود . حالت مردی را داشت که در یک بعد از ظهر نارنجی پاییزی تمام دلخوشی هایش را بریزد توی خورجین شعرش و (( ره توشه بردارد)) و آرام و غمزده (( قدم در راه بی برگشت بگذارد )) قدم در راه گذاشته بود . هر سال میرفت تا پاییز . آن شهریور اما امانش نداد . تمام شد . تمام کرد . زندگی را ، شعرهایش را هم . به پاییز نرسید تا بماند منتظر خبری ، انتظار هیچ قاصدکی را هم نکشید حتی . رفت زیر سایه خودش بنشیند فقط . جایی که بتواند عاشقانه هایش را بی ترسی از عریانی در چشم مردم بسراید :

همه گویند که : تو عاشق اویی

گرچه دانم همه کس عاشق اویند

لیک میترسم یا رب

نکند راست بگویند !

آن روزهای آخر دنبال نقطه ای می گشت که بگذارد انتهای همه جمله های عاشقانه ، همه شعرها ، همه عبارت ها و ... همه پاییزهای از دست رفته . و گذاشت گمانم این نقطه را وقتی داشت میگفت : ((هیچیم و چیزی کم ، گفتم !))

این روزها بدجور دلم هوای شنیدن صدای اخوان دارد...کاش همراهم بود نوار کاست قدیمی پدر که آرام و رمز آلود میخواند...زمستان است...از همراهی همه شما سپاسگزارم...

روحش شاد و یادش گرامی باد شاعر شعرهای نارنجی پاییز....

ناظم حکمت را میشناسی؟

چشمهای تو
شعر : ناظم حکمت
ترجمه :یاشار یاغیش

چشمهای تو ، چشمهای تو ، چشمهای تو
خواه در زندان به دیدارم بیایی،خواه در مریض خانه
چشمهای تو ، چشمهای تو ، چشمهای تو هماره در آفتابند
آنسان که کشتزاران اطراف آنتالیا
در صبحگاهان اواخر ماه می
چشمهای تو ، چشمهای تو ، چشمهای تو
بارها در برابرم گریستند
خالی شدند
چونان چشمهای درشت کودکی شش ماهه
اما یک روز هم بیآفتاب نماندند
چشمهای تو ، چشمهای تو ، چشمهای تو
بگذار خمار آلوده و خوشبخت بنگرند ، چشمهای تو
و تا جایی که در مییابند،
دلبستگی انسانها را به دنیا ببینند
که چگونه افسانهای میشوند و زبان به زبان میچرخند.
چشمهای تو ، چشمهای تو ، چشمهای تو
بلوطزاران ( بورصه ) اند در پاییز
برگهای درختانند بعد از باران تابستان
و ( استانبول ) اند ـ در هر فصل و هر ساعت ـ
چشمهای تو ، چشمهای تو ، چشمهای تو
گل من ! روزی خواهد رسید
روزی خواهد رسید که
انسانهای برادر
با چشمهای تو همدیگر را خواهند نگریست
با چشمهای تو خواهند نگریست...

 پ.ن: خاتمی هم به جمع وبلاگ نویس ها پیوست. خوش آمدی مهربان