درد دل های من با خیال تو!!!

شکایت نمیکنم اما
آیا واقعا نشد که در گذر همین همیشه بی شکیب
دمی دلواپس تنهایی دستهای من شوی؟
نه به اندازه تکرار دیدار و همصدایی نفسهامان!
به اندازه زنگی...
واقعا نشد؟
واقعا انعکاس سکوت،
تنها حاصل فریاد آن همه ترانه
رو به دیوار خانه شما بود؟
نگو که نامه های نمناک من به دستت نرسید!
نگو که باغچه شما،
از آوار آنهمه باران
قطعه ای هم به نصیب نبرد!
نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!
من که هنوز همینجا ایستاده ام
کنار همین پارک بی پروانه
کنار همین شمشادها،شعرها،شکوه ها...
هنوز هم فاصله ما
همان هفت شماره پیشین است!
دیگر نگو که در گذر گریه ها گمش کردی!
نگو که نشانی خانه ما را از یاد بردی!
نگو که نمره پلاک غبار گرفته ما ،
در خاطرت نماند!
آیا خلاصه تمام این فراموشی های نا گفته،
حرفی شبیه "دوستت نمیدارم" تو
در همان گفتگوی دور گلایه و گریه نیست؟
نظرات 6 + ارسال نظر
سیما 18 اردیبهشت 1384 ساعت 12:56 ب.ظ http://www.sima-h.persianblog.com

به گلایه هات حق میدم ... اگه بخواد بدون نشانی هم می تونه پیدا کنه !

ایلیا 18 اردیبهشت 1384 ساعت 10:13 ب.ظ http://ealia.blogsky.com

سلام . خداحافظ . حرف تازه اگر یافتید بدین دو اضافه کنید . تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار ........ . این یک نامه ست . به او . امیدوارم او ناامیدت نکنه . امیدوارم تو هم دوست داشتنت از نوع دوبرابر بشه .

راهی 19 اردیبهشت 1384 ساعت 10:55 ق.ظ http://aghlodel.persianblog.com

هوالمحبوب

آمد .
... و رفت . چه ساده نوشته می شود . اما ...
آوار دردبار خاطره ها ؛ که بین آمد و رفت ؛ تنها با چند نقطه نشان داده می شوند ؛ بستر سرد خاک خسته را آنچنان لگد کوب می کنند ؛ که از دانه های سبز امید در دامان داغدار باغچه ؛ انتظار هیچ رویشی نمی رود .
مگر به یمن مهربانی دستان توانمند آن باغبان نخستین ؛ که موسیقی شرربار شور عشقش ذرات منجمد ساکن را در پرتو آفتاب درخشان نگاهش به رقص در می آورد تا چه رسد به بذر های خیس محبت ؛ که در دل های گرم عاشقان دلشکسته اش نهفته اند .

حق نگهدار

احسان 19 اردیبهشت 1384 ساعت 12:56 ب.ظ

ایدل شکایتها مکن تا نشود دلدار من....ایدل نمی ترسی مگر از یار بی‌زنهار من ...ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من... نشنیده‌ای شب تا سحر آن ناله‌های زار من ...یادت نمی‌آید که او می کرد روزی گفت گو ... می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من ...
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان ... این بس نباشد خود تو را کگه شوی از خار من ...
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان ... تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من ...
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر ... وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من ...
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او ... گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من ...
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان ... خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من ...
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی‌جام تو ... بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من ... شاد و سربلند باشی مریم عزیز

ناصر 21 اردیبهشت 1384 ساعت 08:43 ب.ظ http://naserfa.persianblog.com

سلام
این بار اگر چه دیر آمده ام اما بالاخره آمده ام...من بازم هستم بیا سر بزن شاید دلی رو شاد کنی ..منتظرتم اوکی

سلام امید وارم که حالت خوب باشه
البته گفته هات که اینو نمیگه
ولی در هر صورت
دنیا سرای غم هستش عزیزم
من وبمو دوباره ساختم
به من هم سر بزن
نا بعد
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد