عشق با بوی بنزین و قهوه تلخ: | |
برگهای درخت را روی سرم تکاندی و فرار کردی بین قهقهه هایت. شدم یه درخت با برگهای پاییزی. با اون موهای خیس و درهم که به پیشانی ام چسبیده بود .با دستهای رنگ پریده و سرد که هیچ وقت گرم نمیشد انگار . صد بار گفتی دستکش هام رو بیارم . یادم می رفت همیشه. از سر تا ته جوی آب خیابان پشتی زیگزاک می پریدم و کوله پشتی ام رو دنبال خودم می کشیدم . تو ته کیفم قایم شده بودی ، جای نامه هاتمثل آب نبات بچگی که از غریبه میگرفتم و دور از چشم مادر اون قدر توی دستم قایمش میکردم تا آب میشد و دست هام به هم میچسبید . تو اون طرف پل عابر پیاده و من این طرف . سرت رو تو یقه بارونی فرو برده بودی و با روزنامه ات ور می رفتی . خودم رو به کوچه علی چپ می زدم از اون طرف پل و خنده های بی دلیلم رو قورت می دادم ، قدم های ریز روی پله های یخ زده و آهنی پل و مثل مدادی که مشق همه ماشین های آهن قراضه رو خط میزد به تو میرسیدم ، به خنده تو ! من با اون کتانی های نارنجی و بندی ام و تو با کفش های مشکی و شق و رق که انگار هیچ جور با کفش های من دوست نمیشد ! من با یک کوله پشتی قرمز که پر بود از ورق های مچاله ، زرورق چرب و خالی چیبس ، سی دی دوستم و خودکارهای بی در ، تو با کیف مستطیل مشکی که جای ورق های تایب شده و مرتب " روش بازیافت منابع نفتی " و هزار جور نمودار که توی سر رسیدت کشیده بودی ! من با بندهای رنگی و مهره های عجیب و غریب که دور دستم پیچیده بودم و تو با ساعت عقربه طلایی ! شاید روی هم تابلوی پر تضادی میشد اما من دلم رو مثل عروسکی که گوشه کیفم آویزون بود به دلت بسته بودم . حالا کی خیابان اولی تمام میشد و به خیابان دهم میرسیدیم نمیدانم .مهم باران بود که میبارید و مایی که بی چتر ، پاییز رو خوب خوب نفس میکشیدیم بوی قهوه میداد و اون روزها ، قهوه تلخ داغ از پشت شیشه بخار گرفته کافی شاپ ...تو همیشه ته فنجانم چسبیده بودی و من هی انگشتم رو بالا و پایین میبردم و فنجان رو می چرخوندم تا ببینی اش . میدیدی؟ بعد کز میکردیم روی صندلی و من روی دستمال زیر فنجانت با خودکار آبی مینوشتم : " تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت .... " و بعد تو حساب میکردی که میزان هدر رفتم بنزین در یک روز چقدر است !! و من سعی میکردم - فقط سعی میکردم- چشمهام رو کنجکاو کنم و به تو بفهمانم که به بنزین علاقمندم ! اما باز هم مهم ته نگاههای تو بود مثل همان باران بی چتر . مهم این بود که وقت رد شدن از یک خیابان شلوغ پشت تو قایم شوم ....قول دادیم کلبه کوچکی داشته باشیم با ایوان پر از گلهای قرمز ، قول دادیم دور دنیا را بگردیم با دوچرخه تو ، با کوله پشتی من ! درست مثل فیلمی که تند کرده باشند فاصله زرد بین دو پاییز را دویدیم و من و تویی که تمام فیلم رو نفس نفس میزدیم ...پاییز که اومد ، ته بوی تلخ قهوه دوباره پیچید .انگار تا امروز هزار بار چرخیده ایم . این روزها زیادی منتظرت میمانم .همان وقتی که سرم رو توی بالش قایم کرده ام مثل سایه می آیی و میخزی و با یک حساب سر انگشتی میگویی چند ساعت دیگر باید تا آخر این ماه کار کنی . دنبال یک روز خالی میگردیم توی تقویم - فقط برای بیشتر نگاه کردن - پیدا نمیشود انگار ! هنوز بیت سوم این شعر تازه ام را برایت نخوانده ام که خوابت می برد . حالا من از سر تا ته این خیابان را هم پیاده تاب نمیآورم . من همه خستگی ات را سکوت میکنم و چشم هایم را میبندم تا خواب همان کلبه چوبی را ببینم با ایوان پر از گل های قرمز . خستگی ات هم بوی تلخ و دوست داشتنی قهوه می دهد حتی ! باز هم من خیال بافی کردم..تو نیستی و من خستگی و کوله پشتی و دوچرخه و ایوان پر از گلهای قرمز کلبه مان را باید به فراموشی بسپارم.....
|
من کجا راز دیدن چشمان تو گم کردم؟؟؟
من کجا معنی بارانی دیگر را از یاد بردم؟؟؟؟
من کجا .... نشنی این همه بی نشان آبی را به دست باد سپردم؟؟؟؟
(راستی .واسه اولین بار...من اوووووولللللللللل ؛چشمک؛)
نمی تونم نوشته ها رو بخونم . کلمه ها تو عکس محو شدن . (بگذریم که این یعنی زیبایی ! )
سلام
وبلاگ فوق العاده زیبایی دارید.
نوشته تان هم عالی بود.
موفق باشید.
وقت کردید پیش ما هم بیایید شاید بدتون نیومد.
شاهد
سلام مریم جان
لطفا ایمیلتو چک کن
موفق باشی
بای
این عشق ماندنی
این شعر بودنی
این لحظه های با تو نشستن
سرودنی ست
عاشق و سر بلند باشید
نازنینم ...
چه دعا بهتر از این:
گریه ات از سر شوق ...
خنده ات از ته دل ...
مبادا هیچ غروبت غمناک!
( نظرت در مورد تبادل لینک چیه؟ )
شاد و خندان باشی زیبا نگاری
بسم الحق
سلام يار موافق
ديروز اتفاق غريبی افتاد . بنزين تموم کردم . پمپ بنزين خيلی دور نبود . شايد حدود صد متر . راه افتادم و طبق عادت معمول پياده روی هام ؛ غرق شدم در دنيای افکارم . يه دفعه يه خودم اومدم و ديدم روی يه پل عابر پياده هستم . يه جور عجيبی رفتم تو فضای نوشته تو . تقريبا يقين داشتم دختر و پسری که جلوتر از من کنار همديگه روی کول پل گام برميداشتن تويی و اون . بعد يادم افتاد که برامون نوشتی که اون قصه ديگه فقط شده يه خاطره . . .
و دلم گرفت . عجيب دلم گرفت . مثل يه عصر جمعه پاييزی روی تخت بیمارستان . می فهمی که ...
حق نگهدار
این حس و حال برام آشناست . منو یاد گذشته ای میندازه که ازش می ترسم . (برای همین یک بار بیشتر بخونم ) . و یه چیز دیگه . به قدرت تفسیرت حسودی می کنم . خوشحالم که اینجا رو می شناسم .
فکر آزاد زندگی را زیبا می سازد
سلام....خوشحالم که مجدد توفیقی شد به وبلاگتون سر بزنم در فرصتی حتما مطالعه بیشتری روی وبلاگتون خواهم داشت..با اارزوی دیدار مجدد شما در کلبه کوچکم..
سلام دوست قدیمی ...بسیار زیبا بود ... به منم سری بزن ...
نمی دونم وقتی این نوشته رو می ذاشتی دلتنگ بودی یا نه ...... اما من موقع خوندنش بد جوری دلتنگ شدم ....... قالب قشنگ شده .....
هم میهن گرامی،سایت زیر را با تفکر بخوانید و سپس با ارسال و چاپ اعلامیه های مربوطه بین دیگر میهن دوستان ایرانی ،بدینوسیله گامی مثبت در جهت ازادی ایران و ایرانی از چنگال بیگانگان عرب مسلک برداشته و با باوری محکم به ایرانی سربلند با اینده ای پر افتخار،مشتی جانانه به دهان اخوندهای ایرانی سثیز و زن ستیز بزنیم . ۲۶ خرداد ساعت ۱۰ بامداد با قیام ملی و همه گیر مردم دلاور ایران روز پایان حکومت ظالم و اهریمنی اسلامی است شادی نزدیک است٫شادی نزدیک است٫شادی نزدیک است۱۰۰٪ بدون هیچگونه شک و اگر
پاینده ایران و نا بود باد اهریمنان سیه دل و بد اندیش جنایت کار.l http://www.geocities.com/ramtini/ettehad.html