دقت کن!
این آخرین قرار میان نگاه من و نیاز توست!
هر سال خدا،
ده روز مانده به شروع تابستان
(همان بیست و یکمین روز آخرین ماه بهار را میگویم!)
سی دقیقه که از ساعت نه شب گذشت،
به پارک پرت کنار خیابان می آیم!
باران که سهل است
آجر هم اگر از ابرها ببارد
آنجا خواهم بود!
نشانی که ناآشنا نیست؟
همان پارک همیشه پرسه را می گویم!
یادت هست؟
شبیه افسانه ها شده ای!
دیگر همه تو را می شناسند!
تو هم مرا از روسری روشن آن سالها بشناس!
چه خطوط تاری
که در گذر گریه ها بر چهره ام نشست!
چه رشته های سیاهی
که در انتظار آمدنت سفید شد!
چه زخمهایی که ...بگذریم!
بگذریم!عزیز دلم!
مرا از روسری روشن و خیس آن سالها بشناس!
خداحافظ!
آره ....... چه زخمهایی که ایجاد شد و سوزاند و سوزاند ......
بسم الحق
سلام عزیز
دیشب یه فیلم می دیدم . یه جمله تو متن دیالوگها بود که بدجوری رفت توی مغزم .
می گفت : وقتی کسی رو جوری دوست داری که به مرز جنون رسیدی ؛ یه مدت کاملا رهاش کن . اگه بعد از گذشت زمان دوباره برگشت پیشت ؛ دیگه تا ابد مال توئه . ولی اگه رفت ؛ بدون که اصلا از اولش هم مال تو نبوده .
حق نگهدار
نیروی بیکران . عشق و محبت است که می تواند دگرگونی های عظیم در نحوه زندگی و کیفیت آن ایجاد نماید
به دلم نشست . تونستی یه آه از سینهء ایلیا بیرون بکشی . زیبا بود . نزدیک و از خود و از دل و بر دل و ... . تا اندازه ای می تونم درک کنم .
بی وفا حالا بی خبر جاتو عوض می کنی ولی بازم خوبه که ادرس جدیدتو اونجایی که همیشه سر می زنم نوشته بودی کسی که هیچوقت فراموشت نمی کنه بچه ماهشهر
سلام
وبلاگت خیلی خیلی عالیه
به من هم سر بزن
............................
آه ای غنچه یاس
چه سپیدی – تردی
گلک د لبندم
این همه لطف و فریبایی را
از کجا آوردی
غنچه ای هستی افسونگر و شاد
که ز مهتاب نشانی داری
کاش می دانستی برگی از کودکی من داری....!!!
دیگر صدای گریه باد را هم نمی شناسم.این منم ؟
منی که ساده و صبور اشکهایت را بوسیدم و بوئیدم....اما چه ماندست از ان من دیروز که به رزمم می خواندی؟
کاش هنوز باورم داشتی...