به تو فکر میکنم
و اتاق معطر می شود
از دسته گلی نا پیدا
هزار عندلیب و جکاوک
می آیند به غوغا
سارها و بلدرچین ها
در مزارع دلم
آشیانه میکنند برپا
باید بهار باشد
دوره گرد بی وقتی در کوچه
با آواز کوچکش
فرا میخواند مرا
به خریدن طبق شادیهای بی دریغ
شاید در تابستان عمرم باشم.
به یاد می آورم
تابستان فصل کمال سال است
برگی می افتد از پشت پنجره
و بر ترنم روان عشف
خش خش می کند
شاید در پاییز خویش ایستاده ام
کلاغی میگذرد از پشت پنجره
و اندوه اعتراضش
خراش می کشد بر پوشت عشق
اتاق
غاری می شود تیره و تهی
چون پایان بی انسان جهان
در زمهریر آهم
قندیل های غم بسته می شود
ئ چلچراغ های یخ فام
تلالو سردی می پاشد در غار
باید زمستان باشد....
واقعا رنگ ها و کلمه ها و جمله های زيبايی بود ولی . اون چيزی رو که بعد از خوندنش احساس کردم به همهء اينا می ارزه . خوشحالم . که مريم رو مشناسم ! .
چو شو گیرم خیالت رو در آغوش سحر از بسترم بوی گل .... یاد این افتادم من شعرتان را خوب خواندم خوب بود
سلام خوب من ...تورو خدا من رو ببخش بخدا تقصیر من نبود ...توی آپدیت بعدی دلایل کم اومدنم رو می فهمی ... فقط همین رو بدون که هنوز هم تنهام و اون باهام نموند ...راستی شعرت هم بی نظیر بود ...
چهار فصلت آفتابی ...
...و این زیبایی چهار فصل را چه زیبا به چها فصل کردی .پیروز باشی.
آ» زمستان را به یاد دارم که درزیر پل ترن ها وجود بی احساسم با احساس دستان تو گرم میشد!!!اما در این تابیتان سرد که گرمای وجودم با رفتن دستانت تصبیت شد....!!
سلام بروزم ...بیا و ببین که چی بروزم اومده ....