نمره سهراب نوزده بود!


سالها رو در روی رویا و رایانه زمزمه کردم
و کسی صدای مرا نشنید!
تنها چند سایه سر براه
همسایه صدای من بودند!
گفتم: دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید!
گفتم: کتاب تربیت سگ و تربیت کودک را
در یک قفسه نگذارید!
گفتم: دهاتی حرف بدی نیست!
گفتم: تمام این سالها
صداق و سهراب برادر بودند
می شود صدای پای آب را،
از پس پرچین نیلوفر پوش بوف کور شنید!
هرگز حرفهای قشنگ نگفتم!
نگفتم چرا در قفس همسایه ها کرکس نیست!
کبوتر و کرکس را در آسمان می خواستم!
گفتم : قفسها را بشکنید
و با نرده های نازکش قاب عکس بسازید!
و جواب اینهمه حرف،
سنگ و ریسه و دشنام بود!
ولی ، این خط!این نشان!
یک روز دری به تخته می خورد!
باد قاصدکی می آورد،
که عطر آفتاب و آرزوهای مرا می دهد!
این خط و این نشان!
یک روز همه دهاتی می شویم،
سقفهای سیمان و سنگ را رها می کنیم.
و کنار سادگی چادر می زنیم!
این خط!این نشان!
یک روز دبستان بی ترکه و ستاره بی هراس می شود!
کبوترها و کرکس ها
در لوله های خالی توپ تخم می گذارند
و جهان از صدای ترقه خالی می شود!
یک روز خورشید پائین می آید،
گونه زمین را می بوسد
و آسمان آرزوهای من،
آبی می شود!
باور نمیکنی؟
این خط!

درد دل های من با خیال تو!!!

شکایت نمیکنم اما
آیا واقعا نشد که در گذر همین همیشه بی شکیب
دمی دلواپس تنهایی دستهای من شوی؟
نه به اندازه تکرار دیدار و همصدایی نفسهامان!
به اندازه زنگی...
واقعا نشد؟
واقعا انعکاس سکوت،
تنها حاصل فریاد آن همه ترانه
رو به دیوار خانه شما بود؟
نگو که نامه های نمناک من به دستت نرسید!
نگو که باغچه شما،
از آوار آنهمه باران
قطعه ای هم به نصیب نبرد!
نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!
من که هنوز همینجا ایستاده ام
کنار همین پارک بی پروانه
کنار همین شمشادها،شعرها،شکوه ها...
هنوز هم فاصله ما
همان هفت شماره پیشین است!
دیگر نگو که در گذر گریه ها گمش کردی!
نگو که نشانی خانه ما را از یاد بردی!
نگو که نمره پلاک غبار گرفته ما ،
در خاطرت نماند!
آیا خلاصه تمام این فراموشی های نا گفته،
حرفی شبیه "دوستت نمیدارم" تو
در همان گفتگوی دور گلایه و گریه نیست؟

اصلا این بازی یکفره نیست!!!

گفتم کبوتر بوسه! گفتی :پر! گفتم: گنجشک آن همه آسودگی ! گفتی: پر! گفتم: پروانه پرسه های بی پایان! گفتی : پر! گفتم : التماس علاقه ... بیتابی ترانه...بیداری بی حساب! نگاهم کردی ! نه انگشتت از زمین زندگی ام بلند شد نه واژه "پر" از بام لبان تو پر کشید! سکوت کردی که چشمه شبنم از شنزار انتظار من بجوشد! عاشقم کردی!همبازی ناماندگار این همه گریه! و آخرین نگاه تو.... هنوز در درگاه گریه های من یستاده است! حالا - بدون تو!- رو به روی آیینه می ایستم! میگویم: زنبور گزنده این همه انتظار... کلاغ سق سیاه این همه غصه! و کسی در جواب گفته های من " پر!" نمیگوید! تکرار آن بازی بدون دست و صدای تو ممکن نیست! پس به پیوست تمام ترانه های قدیمی باز هم مینویسم: برگرد!

داستانک

توی حیاط دانشگاه منتظرت ایستاده بودم. بوی ماهی سرخ شده دیوونم کرده بود.کتاب و جزوه ای که میخواستی آورده بودم ولی تو دیر کرده بودی.بالای صفحه اول کتاب نوشتم:
دیر کردی...منم رفتم...میدونی...خیلی ماهی دوست دارم.
چند روز بعد کتاب و جزوه را دادی دستم و زود رفتی...جزوه رو که باز کردم دیدم نوشتی:
تو هم خیلی ماهی....منم دوستت دارم...
یادش به خیر!!!!

بدون شرح

سال نو مبارک






سلام....مدتهاست نیومدم...آنقدر گرفتارم که حت برای تولدم هم نرسیدم اینجا رو یه آب و جارو کنم...حس میکنم تار عنکبوت گرفته...چقدر همه جا خاک نشسته...دوستای گلم تنها کاری که تونستم بکنم اضافه کردن لینکهاتون بود به این خونه جدید...راستش مدتهاست میخوام یه چیزی بگم...توی همون اولین روزهای راه اندازی این وبلاگ یه ایمیل برام رسید از کسی که نمیشناختمش و انگار که منو میشناخت...نمیدونم چرا اینهمه دیر دارم اینو مینویسم..شاید به این دلیل که تا مدتها خودمم از وجود اون ایمیل بی خبر بودم.به هر حال دلم میخواد اگه اون دوست عزیز مطالب منو میخونه با اسم واقعی برام کامنت بذاره...تو ائلین فرصت یه مطلب عالی اینجا میذارم......منتظر باشید.

یادداشت

تمام قصه ها،با بود یکی

و نبود دیگری آغاز میشوند

که یکی بود، یکی نبود!

یکی رفته بود و یکی مانده بود

مانده بود و گریه کرده بود...

 

من و تو ما بودیم!همراه و هم نگاه، هم بغض و همصدا،همپا و پا به راه...تو اما دلت با من نبود!گفتم این سیب سرخ را میچینم تا کودکان بهانه گیر فردا نگویند که آدمی در میان این همه آدمی نبود و در تقسیم آن همه علاقه،(( رفتن )) سهم ساده تو شد و ((ماندن ))سهم دشوار دستهای من.امروز هم نه گلایه ای از این همه انتظار،نه بهانه ای از نمناکی کاغذ ، راضی به رضای همین زندگی و چشم به راه طنین ترانه و باران، در خوابهایم بیدار میشوم و در بیداریم میمیرم . یک پا به راه رویا و یک پا به بن بست بیداری . خواب گرد و گریه نشین! همین!

حالا بلند بالایم!

مگو که در کوچه گربه ها شاخ میزنند، نگو که هنوز اشک تمساح ها ته نکشیده،آخر قصه رو سیاهی به زغال شعله های غزل سوز میماند.

برگرد و دستم را بگیر! آقای بلند بالای لحظه های بارانی!

می خواهم در کنار تو بر برگهای بوسه بنویسم :

آبی تر ین آبی دنیا

همین آسمان خاکستری خانه من است!

چشمهایت روی باران را کم میکند


نمیتوانستم. ایستادن و ماندن؟ایستادن جایز نبود و نیست.هرسال اینطور بوده،چه مسلمان باشی و چه ...چه خواب باشی و چه بیدار،چه سرد و چه گرم،چه دور و چه نزدیک.هر موقع که باشد فرقی نمیکند.این ۱۰-۱۵روز انگار حال و هوای دیگری دارد.آفتابش،غروبش و حتی موقعی که ستاره ها میخوابند. خواب فراموشت میشود،همه دور هم جمع میشوند.هیچ کس کاری ندارد که کیست و چه کاره است. اینجا محرم است. شب ها دور هم جمع می شویم. نزدیک تر از همیشه انگار چیزی از درون میخواهد که بیرون بروی،زمستان و تابستان هم ندارد.

صداها هم تغییر پیدا میکند. عمه بابایم کجاست لالایی شبانه است و حرف ها بوی آشنایی میدهند . دور هم جمع میشویم،این خاصیت محرم است ،تنهایی ها فراموش میشوند. ده روز و شاید هم بیشتر آنقدر خودمان میشویم که دلمان میخواهد همیشه محرم بماند.پای برهنه راه میرویم،نه از سردی خیابان می ترسیم نه از تیغ سردی که به انتظار نشسته. زنجیرها بالا میروند و بر شانه ها فرود می آیند.به صاحبانشان هم کاری ندارند که چه شکلی هستند. بوی عشق و یکرنگی از زنجیرها می آید. هیچ کدام نمیتوانیم. ایستادن و ماندن؟هرگز. تو با موهای ژل زده ات می آیی، یکی دیگر با ماشین اسپرت،من با قیافه اتو کشیده، تو با آسمان می آیی و من با یک دنیا بدی.اما اینجا هیچکدام را نمی شناسد باهر که فکر میکنی بیا،سفره پهن است . آنقدر بزرگ که مرز نمیشناسد.. می نشینی، سبد سبدحرف،سبد سبد اشک و سبد سبد یکرنگی را وسط میگذاریم.سفره ای که هیچ موقع دیگر نظیرش را ندیده ایم.

علم۲۱ تیغه ای که با تمام وجود زیرش میروی تا ثابت کنی که هستی.هر کس که به قیافه ات نگاه میکند،تعجب میکند. مگر میشود با شلوار جین و ریش لنگری؟اما میشود.وقتی محرم میاید لباس سیاه تنت میکنی با همان موهای ژل زده . و تو هم جزیی از دریای خروشان عشق حسین میشوی که هر سال موجهایش نوازشت میدهند. زنجیر را بر میداری و بلند میکنی و فرود می آوری. کاری نداری که پشت سرت چه میگویند. به دلت که نگاه میکنی می بینی این تنها راه آرامش است . تنها راهی که با آن روی باران را هم کم میکنند.این نبض خاموش،این رگهای به هم پیوسته نامرئی گواهی میدهند :

تنهای ام را فقط با۱۰ روز حق دارم قسمت کنم.وقتی که تمام سال را راه رفته ام و دویده ام،وقتی تمام سال را پشت دیوار سربی مانده ام،فقط ۱۰روز سیاه و سرخ میتواند دیوار را بشکند. وقتی فریادهای ناتمامم در تمام طول سال خفه میشوند و دستهایم کوتاهتر از همیشه نمیتوانند بنویسند"باز این چه شورش است"تنها راه خروجی،فریادی خفه شده را پاسخ میگوید.

تنهایی ام را با ده روز قسمت میکنم. با ده روزی که سراسر حرف اند و آشنایی.سراسر سرخ و سیاه، و سراسر سپید . سپید.

 

معجزه

آخرین معجزه شرقی عشق،نفست معنی پرواز منه
نبض این ترانه بی دست و پا توی دستای نجیبت میزنه
یه طرف من و غم و قصه تو ، یه طرف دست سیاه سرنوشت
یکیشون شعرامو با اسم تو گفت،یکیشون قسمتمو بی تو نوشت
میدونم اما یه روزی میرسی،دوباره زنده میشه عطر تنت
دوباره بهار میاد جا میگیره،مین گلبوته های پیرهنت
میدونم غصه من تموم میشه وقتی دستامو تو دستت بزارم
وقتی رو شونه گرمت مثل ابر همه دلخستگی هامو ببارم
اگه تو باشی دیگه ترانه هام ترسی از حصار کاغد ندارن
آخه این ترانه ها خوب میدونن که دارن تو رو به یادم میارن


تقدیم به همه همراهان این خونه مجازی.این اولین پست رسمی بود. باز هم خواهم آمد

شکست خورده

سلام . منم.همان دختر زیر سایبان پاییز.در قهر و یکنواختی غوطه ور.در دایره تردید ها و نا امیدیها گرفتار. هجرت کردم ار دنیای پاییزی زیبایی که داشتم.به این سیاهی.قلبم همچنان پاییزی است و دستم همچنان برای گرفتن پناهی دراز.در انتظار شما خوبانم.دوستان همراه بوده اید.همچنان همراه بمانید