من قهر کرده ام

تا اطلاع ثانوی اینجا می نویسم

باید قد بکشی...

به همه بچه ها گفتم وقتی در ازل "دل " تقسیم می کردند ، به من سنگدون رسید!

راستش خیلی این عاشقیت های مد روز شده را نمی فهمم.جماعت امروز عاشق،فردا فارغ. از خوب و بدش نمی گویم. از درست و غلطش هم.فقط خیلی متوجه نمی شوم حرف های تو را که یک ماه پیش سوزان ترین Love story ! را با یکی داشتی حالا با یکی دیگر،یک ماه دیگر هم باز یکی دیگر و ... دلت هم هیچوقت برای هیچکدامشان تنگ نمی شود. من بر عکس تو " عشق " بلد نیستم. اما می دانم عاشقی بستنی یخی نیست .یعنی به ما که اینجوری گفتند.

به ما گفتند از عشق، خستگی می آید و زخم.گفتند : زخمهایتان را بشمارید اگر زیاد بودند عاشقیتان بالا بوده.من تو را نمی فهمم که مثل ابراهیمی در آتش ،از این همه عاشقی می گذری.بی زخم، بی درد،بی یادی حتی!!

من رمانتیک نیستم. تو فکر کن حتی به عمرم هم گریه نکردم .دلم هم ( یادم رفت باید از آنچه دارم حرف بزنم) .اما این کرور کرور دروغی را که تو از جیب هایت در می آوری و مفت مفت خرج میکنی و با آن عشق می خری و دل می بری را متوجه نمی شوم.

به ما گفتند برای عاشق شدن باید به جان زد. برای جماعتی مثل من البته بک وجب زخم و یک تکه خون بس است دیگر. برای این تتمه جان . من برای تو می گویم که توی کار دلالی دلی. ما که دل نداشتیم هیچوقت.

نمی خواهم بگویم چطور عاشقی کنی، چطور تفریح کنی، من عاشقی و تفریح را اصلا بلد نیستم.. فقط به تو میگویم اگر میخواهی عاشق باشی اول آنقدر قد بکش که که بتوانند زیر سایه ات خنک بشوند. ..یا لا اقل آن قدر که بتوانند روی دیوارت یادگاری بنویسند. قد بکش اما ...نه آن قدر که کسی ، هیچ کس قدش به قدت نرسد!

 

 

پ.ن: این یک جوابیه رسمی است. به سی که من را لوس و رمانتیک و امل می خواند. من لوسم.رمانتیکم و با همین قد یک متر و پنجاه و هفت سانتی از هیچ آقای قد بلندی در جهان نمی ترسم٪

برهان علیت

بی هیچ دلیلی دوستت میدارم

و این دلیلی است

بر نقض برهانی

که علت می طلبد

پ.ن: برای کسی که بی دلیل دوست میدارمش٪

فردا روز نو می شود.

فصل اول:

شب است . باران می خورد به شیشه پنجره. توی سکوت اتاق تو هنوز آنجا ایستاده ای کنار درخت و با چشم های خسته ات نگاهم می کنی. اما من چقدر حرف دارم برایت اگر این باران بگذارد. حرف هایی که تمام این سالها ی خاکستری سنگینی کرده اند روی دلم. حرف هایی که پشت بندش همیشه یکریز باران بوده است و باران. نمیدانم کی خواب می بردم با خود که تو آرام از روی دیوار پایین می آیی. همه حرف هایم را یکجا باد با خود می برد لای شاخه های درخت.چند برگ روی زمین می ریزد. خنده ام می گیرد. می خندی. چقدر دلتنگ خنده ات شده بودم.

فصل دوم:

دیگر خبری از باران که تا صبح به شیشه پنجره می خورد نیست. تو هم نیستی. مثل همیشه این سالها سرکه و سیب و سنجد و سماق و سمنو و سکه را توی سفره گذاشته ام. امان از این سین هفتم که همیشه فراموشش می کنم. تو می شوی سین هفتم و باز نگاهم می کنی. شاید می خواهی بگویی دلت برای ماهی قرمز توی تنگ می سوزد. آخر ماهی ها کنار درخت حتی به اندازه یک سیب گفتن هم دوام نمی آورند.

فصل آخر:

فردا روز نو می شود. فردایی که بی تو انگار هیچ وقت خیال آمدن ندارد.فردایی که رنگ عادت گرفته است.درست مثل شبهایی که همیشه سیاهند. شبهایی که جز نوشتنشان روی سپیدی کار دیگری نمیتوانم کرد. فردا هم می نویسم.می نویسم تا باز خواب بیاید و ببردم با خود. چه می شود کرد. این ساعت ها که بیایند و بروند بک روز دیگر روی برگ های تقویم از سالهای بی تو بودن ورق می خورد.

 

 

پ .ن :خیالت را می بوسم و می گویم عیدت مبارک عزیز دلم!!

 

روز فرود آمدنت بر زمین اول بهار بوده

 

صدای پایت را شاید بشود هنوز از کوچه باغ های بهشت شنید .اما مهمتر این است که وقتی آمدی روی زمین، زمین نفس کشید. زنده شد.تو نشسته بودی در گوشه ای از سرزمین هبوطت و گریه می کردی و اصلا حواست نبود از لحظه ای که پایت را روی این خاک سرد آمد، همه چیز شروع کرد به زنده شدن و نفس کشیدن سبز شدن و نو شدن.

تو زار زار گریه میکردی چون می ترسیدی که دیگر دوستت نداشته باشد ،می ترسیدی که دیگر هیچ وقت نگاهت نکند.می ترسیدی این جدایی بی انتها باشد . اصلا می ترسیدی دست از گریستن برداری و اطرافت را ببینی ،می ترسیدی انداخته باشد ت میان یک زندان تاریک و نمور.

نمیدانم چه شد که سرت را بلند کردی و چشم هایت را باز. شاید آنقدر صدایش زدی که دچار " الا بذکر الله تطمئن القلوب " شدی. دلت آرام گرفت به یاد خدا.آن وقت توانستی اشکهایت را یکجا بریزی پایین و چشمهایت را باز کنی ....خدای من !اینجا دیگر کجا بود؟ تا چشم کار می کرد سبز...تا چشم کار میکرد نور....تا چشم جای دیدن داشت بهار بود.

خدا، همه چیز را برای آمدن تو مهیا کرده بود.کوههای معدن زای چشمه زار را افراشته بود.خورشید را درست همان جایی گداشته بود که باید باشد .از زمین آب می روئید و از آسمان نور می بارید.هوا پر از زمزمه بود، پر از ترانه، پر از آهنگ...اینجا زندان نبود.نمی شد باور کرد که خدا از سر خشم فرستاده باشدت اینجا. اینجا بهشتی بود انگار که تو می خواستی و تو بهشتی بودی که زمین در آرزویش بود.

حوا! بانوی اول زمین!

این که روز فرود آمدنت بر زمین اول بهار بوده باورکردنی است.وقتی زمین از تو به وجد آمده از سر و رویش جوانه روئیده.زمینی که خدا برای تو ،برای عشق ورزیدن تو  و برای ادامه حیات از تو آفرید . تو بهانه ای بودی که خدا زمین را بیافریند.

 

...اما خدا بیدار است.

 

توی تاکسی نشسته ام.شلوغی عصر گاهی خیابان کلافه ام کرده. آسمان ابری هم روی بغض خشکیده ام نور علی نور است. راننده تاکسی صدایش را سرش انداخته :

آسمون ابری شده/ خدا انگار خوابیده / انگار از اون بالاها/گریه هامو ندیده ...

شلوغی خیابان نگاهم را چسبانده روی کافی شاپ طبقه بالای کتاب فروشی . صندلی های پر و خالی اش را هزار بار می شمرم.راننده تاکسی داد می زند:

خدا انگار خوابیده..../یاد تو هر جا که هستم با منه/ داره فلب منو آتیش می زنه.

آسمان ابری ،شلوغی خیابان و کافی شاپ روبرو ...بغض خشکیده ام حق داشت تر شود.حق داشتم رها کنم تراوش بغض سنگینم را روی گونه های گر گرفته ای که حتی اشک های داغ سردش می کنند...

راننده ماشین بغل دستی نگاهم می کند.نگاهم را می دزدم که یادم نرود اشکهایم محرم هیچ نگاهی نیستند. راننده ماشین بغلی شیشه ماشینش را پایین می کشد. صدای یک نغمه ملکوتی می آید از ضبط ماشینش." لا تاخذه سنته و لا نوم"...راننده ماشین بغلی نگاهش را از صورت من بر داشته.و من انگار پر می کشم در نغمه وحی که می خواهد بگوید : خدا همیشه بیدار است. که خدا همه گریه های تو را دیده.حتی همان هایی که فکر می کردی خودت هم ندیدی.که حتی از چشمهایت بیرون نریختی تا خودت نفهمی گریه می کنی.اما او میداند. دست های مهربان نغمه وحی اشکهایم را پاک می کند. نسیمش آرام می کند داغی گونه های گر گرفته ام را .نگاه می کنم به آسمان ابری غروب و یادم می ماند که خدا همه چیز را می بیند. لبخند می زنم به خدا، آسمان ابری و خورشید که دست تکان می دهد برایم. می خواهم امشب ستاره بشمارم و تا وقتی چشمهایم باز است زمزمه کنم" اللهم لک الحمد"

 

برگی از دفتر خاطرات من!

 

سلام. امروز دوباره نیستی و من طبق معمول هر هفته اومدم کافه و منتظرم که قهوه ام آماده بشه. قهوه سیاه سیاه.

اینجا هیچ مردی نیست ،اما کسی هم تنها نیست. منم در ظاهر تنهام. منم و خیال تو...

دلم میخواست علاوه بر تصویر دقیقی که از تو روی صندلی رو به روم نشسته خودتم اینجا بودی اما مهم نیست...خودم به یاد گذشته هستم که می گفتیم:

دوستم داری را از من بسیار بپرس

دوستت دارم را بامن بسیار بگو

توهم ای خوب من این نکته به تکرار بگو...

یادت هست؟ با هم تقریبا همه کافه های مرکز شهر رو می رفتیم. کافه ، میز، قهوه...قهوه ....به عادت همون روزهاست که نشسته ام و به آدمهای دور و برم نگاه میکنم.عاشقند؟!

چه راست ...چه دروغ... هستند! آدم های خیالی و رویاهای زیادی همراه این خبرهای راست و دروغ دوست داشتنی اینجا جمع شده.

من امروز نه روزنامه ای دارم نه کتابی برای خوندن،من یه آدم معمولی هستم و نه یه آدم نمیدونم چی چی که دم از خوندن و دونستن در باره نوشته های بزرگ بزرگا میزنه.

این کافه هم یه کافه معمولیه، اولین جایی که با هم اومدیم- درست مثل امروز...روز تولدم بود- چرا آخرین رو نرفتم نمیدونم، راستش رو بخوای میدونم اما دارم به خودم میگم اگه اونجا بیام چشمام باز منتظر تو هستن پس چه فرقی میکنه که این اولین کافه است یا آخرینش؟

از صاحب اینجا ساعت رو می پرسم،جوابی نداره،نمیخواد بهم بگه شاید که چند ساعته عین مجسمه اینجا نشسته ام. شاید هم از دیدن هر روز من خسته است یا ساعت پرسیدن من براش تکراری شده ...هوا تاریکه و من دلم نمیخواد از اینجا بیرون برم...میدونم که منتظر بودن دردی رو دوا نمیکنه، اما فقط یه لحظه میخوام چشمهامو ببندم و تو رو پشت میز اون کافه بالای شهر تصور کنم. همون که تو کنج خیابونه...به یاد اون روز- که باز هم روز تولدم بود- چشمهامو میبندم.

روزی که ما شدیم

و عشق

بشارتی بود

به بهشتی دیگر

 

 

پ.ن: امروز هم تولد من بود. غریبانه تر از هر سال.

عاشقانه های دیروز...امروز...فردا

دیروز

تلفن در دست های خیس عرق کرده ام

پاهایم می لرزد

موبایل تو در جیبت روی ویبره

زیر دست هایت می لرزد...

امروز

مژه هایم خیس است

مانده ام

buzz,BUZZ

میان آدمک های خاموش

فردا...

مشترک مورد نظر

در شبکه

موجود نمی باشد..........

تولد بارانی تو

راستی در دل او چه می گذشت

وقتی چشمهای تو را آفرید؟

حس میکنم وقتی چشمهایت را آفرید و

به تماشایشان نشست

بغض گلویش را گرفت

و آمد

      و آمد

            و آمد

و بر سر آدم ها بارید!

از مادرت بپرس

روز تولدت بارانی نبوده است؟