نامه

نازنین من سلام
مثل نامه های عاشقانه باز
در پی سلام
میزنم به چشمهای روشنت
بوسه های گرم
بوسه های داغ
من تو را ترانه می کنم
آه...
اگرچه بی مقدمه...
من تورا مثال شعر عاشقانه ای
جاودانه میکنم
در خیال من
گرم و زنده ای
مثل روزهای روشن بهار
می تپی درون سینه ام
مثل قلبهای بی قرار
این تویی که رو به روی من
همچو آیینه نشسته ای
این توی که خلوت مرا
با نگاه خود شکسته ای
تو اگر چه ساز نیستی
زخمه ای ...ترانه ای ...بهانه ای
تو همان بهانه ای که مش ود
روح سبز شعر جاودانه ای
نازنین من
یاد و یادگار من تویی
زندگی جوانی است و خاطره
خاطرات نو بهار من تویی

و امروز سالروز آشنایی ماست...همراه باریزش برگهای زیبای درختان خیالی...چرا که اینجا در دیار من برگ درختان همیشه سبز است...یادت به خیر

بازگشت

به بدرقه ات

نه کاسِِه آب خرافه ای بر خاک خواهم ریخت

نه بوسه بر عطف اورادی را از تو طلب خواهم کرد

که جهان

بازگشت دوباره تو را

با بانگ صامتش

با من در میان نهاده است

روح آب و نفس زنبق

جرات درنا و سخاوت سپیدار

شرم بهار و باور باران

رقص بلور و تحمل سنگها با توست

عشقت رستاخیز ترانه هاست

باز می گردی

می رهانی ام از دیار دل مرده اندیشه های خویش

تسلای صدایت

نوش دار به هنگام تمام حسرت هاست

مرا به میهمانی چشمانت ببر



و حالا ...دوباره مهر و خاطرات تو....باران و برگهای خیالی....بی خش خش...بی تو

بی حرف...بی شرح

این حرفها را کجا بزنم؟؟؟
شیر آشپزخانه ما چکه می کند
و من از صدای مداوم قطره ها خوابم نمیبرد
همین بهتر
سه هفته تمام است
که حتی به خوابم نیامده ای
وقتی خانه خوابها
از رد پای تو خالی باشند
دیگر به کفر ابلیس هم نمی ارزند
باز گلی به جمال هر چه بیداری بی دلیل
میتوانم در این بیداری
به مسائل مهمتری بیندیشم
می توان حرفهای بهتری بزنم
باید حرفهایم آنقدر محکم باشند
که بعدها
بتوانم رویشان بایستم
حرفهای حساب
که هرگز بی جواب نیستند
نبوده اند!
اصلا میتوانم کمی گریه کنم
برای مرد زرد پوش پارک همیشگی
که سالهاست
سبیلش را گم کرده است
برای کودکان گلفروش چهارراهها
که هر سال
دو برابر می شوند
برای بچه گربه ایی که سه روز تمام است
در حیاط خلوت خانه همسایه ناله میکند
برای مادرش
که مش رمضان
- سپور محله ما-
چهارروز پیش جنازه لهیده اش را
با چرخ دستی خود برد!!
برای خودم که سالهاست
عطر پیراهن تو را
در کیسه کوچکی حفظ کرده ام!
برای غزال غمگینی که یک شب
در پس تپه های پرسه و پرسش نا پدید شد.
برای تمام کتابهای ناتمام هدایت
برای شادمانی شاملو
در آستانه آخرین در
آه!کویر کور اینهمه گلایه
چند چشم چشمه شکل سیرابت خواهد کرد؟
ها؟! بگو!
چند چشم چشمه شکل؟

چهار فصل

به تو فکر میکنم

و اتاق معطر می شود

از دسته گلی نا پیدا

هزار عندلیب و جکاوک

می آیند به غوغا

سارها و بلدرچین ها

در مزارع دلم

آشیانه میکنند برپا

                    باید بهار باشد

دوره گرد بی وقتی در کوچه

با آواز کوچکش

فرا میخواند مرا

به خریدن طبق شادیهای بی دریغ

                   شاید در تابستان عمرم باشم.

به یاد می آورم

تابستان فصل کمال سال است

برگی می افتد از پشت پنجره

و بر ترنم روان عشف

خش خش می کند

                  شاید در پاییز خویش ایستاده ام

کلاغی میگذرد از پشت پنجره

و اندوه اعتراضش

خراش می کشد بر پوشت عشق

اتاق

غاری می شود تیره و تهی

چون پایان بی انسان جهان

در زمهریر آهم

قندیل های غم بسته می شود

ئ چلچراغ های یخ فام

تلالو سردی می پاشد در غار

                     باید زمستان باشد....

از پشت شیشه ها

 با من نگاه کن
از تپه های دلتنگی
به قطره های آخر عشق
که تبخیر می شود.
و طنین هر چه مهربانی
در کوچه های خلوت بارانی.

با من نگاه کن
که نام من از کنار نام تو
چه غمگنانه پاک می شود
مثل حضور زندگی
از متن همیشه ی شب

با من نگاه کن
از پشت شیشه ها
به آخرین ستاره
که خاموش می شود.

شاید عشق
پرواز ساده کوتاهی بود
در شاخه های جوانی
و نهایت
نهایت رستن
در دستهای مهربانی

و عشق

هم مرگ بود

هم زندگانی.....

تقدیم به یک دوست قدیمی....


بار دیگر ، شهری که دوست می داشتم

 

این عنوان یک کتاب 110 صفحه ای است به قلم آقای نادر ابراهیمی که اولین بار در سال 1345 به چاپ رسیده و سال 1383 چاپ پانزدهم آنرا من از عزیزی هدیه گرفتم...دلنوشته های عاشقی است که به جرم عاشقی از شهری که به غایت دوست می داشته تبعید شده و حالا برای پدر و عشق گذشته از علاقه اش به زادگاه و دیاری مینویسد که در آن رشد کرده و بالیده و عاشقی را تجربه کرده و ملتمسانه میخواهد بازگردد...خواندن این کتاب را به همه شما توصیه می کنم.پشیمان نمیشوید.

 

((شهر ها، همان شهری که به اندوه گورستان های بی درخت آراسته است . صدای بادی که زیر پل مغرب شهر می پیچد،صدای گریه ی اطفالی که مادرانشان پشت میزهای چوبی سنگین ،ملال ابدی غربت را سبک تر می کنند ، صدای پارس سگ ها که دیوار سیاه شب را تکان می دهد، فریاد همیشگی کارخانه هایی که پنبه ها را پاک میکنند ،آوازهایی که چون کلاه و لباس سربازی به هر شهر رنگی میدهند و سوای همه رنگ ها، صدای دارکوب ها که در سراسر روز نقطه هایی تهی بر سینه ی درختان می نشانند .........نگاه کینه توز بچه های ولگرد بر اطفال تاجران و زارعان بزرگ ،نگاه دختران سخت پوشیده ی ترکمن ،از میان پرده های چهره پوش بر زنان مغرور شهر و به رنگ های زیبایی آفرین چهره هایشان...همه ی رنگها...همه نگاهها و تمامی اصوات....پدر! من میخواهم بار دیگر به شهری که دوست میدارم بازگردم. دیگر سخنی از هلیا در میان نیست.......

بیست سال از آن روزی گذشته است که من شهرم را از دیدگاه تازه ایی به یاد سپردم...))

برای پدرم و همه پدران ایران که سایه سارند
 
دیده ام را که به دیدار دریا می برم
 آغوشت وسعت دیار من است
 دیاری که در آن ترانه رهاست
وسیم خاردار به افسانه می ماند
 ( این سطر به صله ی یک تبسم تو سروده شد)
 آغوشت یاد آور بستر بی مرز کودکی است
 با زمزمه های معجزه ساز مادر و
قصه های شب سوز شبانه!
آغوشت کتمان تمام تاریکی هاست
 اتمام تمام تحکم ها
به جهانی که یوزباشیانش
 حیله ی حقیقت لباس خویش را به آیت شکنجه تبلیغ می کنند.
 دیده ام را که به دیدار دریا می برم
 آغوشت پناه اندیشه های من است
و سینه ات تالاری است
که در آن فریاد میزنم
 * انسان آزاد است*
 روزت مبارک عزیز دلم

اولین جواب به آخرین نامه

پرده اول:
آن زمان که هیچ کس نبود،حتی زمان هم نبود،نمیدانم کجا اما یک جایی آن بالاها-نه،هنوز بالا و پایینی هم نبود،حرف نبود،کلمه نبود،نه شب بود و نه روز،اصلا هیچ چیز نبود-خدا بود.فقط خدا.و خدا آفرید،زمان و مکان را،شب و روز را،کلمه را،آدم را و سیب را.
پرده دوم:
یک شب که مثل همه شبها نبود،مردی که مثل همه مردم نبود،در غاری کوچک،به چیزی که هیچ کس نمیداند،فکرمیکرد،که ناگهان نوری از آسمان نازل شد.آن نور فرشته ای بود که از طرف خدا برای آن مرد نامه آورده بود.پیش از آن هم خدا چندبار برای آدم نامه فرستاده بود.اما این دفعه فرق میکرد.چون قرار بودآخرین نامه باشد.فرشته گفت:"بخوان"،اما آن مرد که خواندن بلد نبود!خدا که از آن بالا همه چیز را تماشا می کرد-نمیدانم چطور-اما کاری کرد که مرد توانست بخواند و او نامه خدارا خواند:"بخوان به نام پروردگارت که تو راآفرید ..."و آن مرد پایین رفت تا برود و آخرین نامه خدارا برای مردم بخواند.
پرده آخر:
اگر دلت گرفته است و نمیدانی چرا،اگر از بی وفایی دنیا و آدمهایش حالت گرفته است،اگر جوانی را سوار پرشیا میبینی و فکر میکنی حقت را خورده اند،اگر دانشجویی یا سر باز یا مسافر و دلت برای دست های خسته پدر و نگاه مهربان مادر تنگ شده است،اگر گمان می کنی چیزی را گم کرده ای و نمیدانی چیست،اگر میخواهی داد بزنی یا بلند بلند گریه کنی و نمیتوانی ،اگر فکر میکنی دوره لیلی و مجنون به سر آمده،اگر غروب جمعه ها دلت بی بهانه تنگ می شود ،اگر چندوقت است دلت را در خیابان جا گذاشته ای و فکر میکنی که عاشق شده ای،اگرفکر میکنی تنها ترین آدم روی زمینی یااز هیچ چیزی شانس نیاورده ای،اگر دلت پر است ازحرفهایی که به هیچ کس نمیتوانی بگویی و اگر....
یک شب وقتی همه خوابیده اند و فقط تو مانده ای و سکوت و ستاره ها آخرین نامه خدا را بخوان."بخوان به نام پروردگارت..." و اولین جواب را برای آخرین نامه خدا بنویس.
بنویس به نام پروردگارت....و مطمئن باش خدا از آن بالا همه چیزرا تماشا میکند.

برای مادرم و همه مادران زمین که زیبایند

دلم تنگ است
دلم برای کسی تنگ است
که مرا
به سرزمین بی مرز رویا میبرد
دلم برای شانه های نحیفی
که تنها پناه هستی منند
و برای دستانی که مرا در باغچه کاشتند
و برای مردمکهایی که
بر غبار پشت سرم خیره ماندند تنگ است
و این دلتنگی
تا وقتی که فاصله ای باشد میان ما
حتی به کوتاهی یک نفس
ادامه خواهد داشت

روزت مبارک...فرشته مهربان من!!!

گمشده

آه ای مردم!دلی گم کرده ام
در عبور از وهم زاران
با همه ناباوری
بر بلندای خیال
قله نیلوفری
گر کس خواهد به من باز آردش
این نشانی: کوی بی نام و نشان
سایه سار عاشقان
مژدگانی:
هر که پیدایش کند برداردش!