به بدرقه ات
نه کاسِِه آب خرافه ای بر خاک خواهم ریخت
نه بوسه بر عطف اورادی را از تو طلب خواهم کرد
که جهان
بازگشت دوباره تو را
با بانگ صامتش
با من در میان نهاده است
روح آب و نفس زنبق
جرات درنا و سخاوت سپیدار
شرم بهار و باور باران
رقص بلور و تحمل سنگها با توست
عشقت رستاخیز ترانه هاست
باز می گردی
می رهانی ام از دیار دل مرده اندیشه های خویش
تسلای صدایت
نوش دار به هنگام تمام حسرت هاست
مرا به میهمانی چشمانت ببر
و حالا ...دوباره مهر و خاطرات تو....باران و برگهای خیالی....بی خش خش...بی تو
به تو فکر میکنم
و اتاق معطر می شود
از دسته گلی نا پیدا
هزار عندلیب و جکاوک
می آیند به غوغا
سارها و بلدرچین ها
در مزارع دلم
آشیانه میکنند برپا
باید بهار باشد
دوره گرد بی وقتی در کوچه
با آواز کوچکش
فرا میخواند مرا
به خریدن طبق شادیهای بی دریغ
شاید در تابستان عمرم باشم.
به یاد می آورم
تابستان فصل کمال سال است
برگی می افتد از پشت پنجره
و بر ترنم روان عشف
خش خش می کند
شاید در پاییز خویش ایستاده ام
کلاغی میگذرد از پشت پنجره
و اندوه اعتراضش
خراش می کشد بر پوشت عشق
اتاق
غاری می شود تیره و تهی
چون پایان بی انسان جهان
در زمهریر آهم
قندیل های غم بسته می شود
ئ چلچراغ های یخ فام
تلالو سردی می پاشد در غار
باید زمستان باشد....
با من نگاه کن
از تپه های دلتنگی
به قطره های آخر عشق
که تبخیر می شود.
و طنین هر چه مهربانی
در کوچه های خلوت بارانی.
با من نگاه کن
که نام من از کنار نام تو
چه غمگنانه پاک می شود
مثل حضور زندگی
از متن همیشه ی شب
با من نگاه کن
از پشت شیشه ها
به آخرین ستاره
که خاموش می شود.
شاید عشق
پرواز ساده کوتاهی بود
در شاخه های جوانی
و نهایت
نهایت رستن
در دستهای مهربانی
و عشق
هم مرگ بود
هم زندگانی.....
تقدیم به یک دوست قدیمی....
بار دیگر ، شهری که دوست می داشتم
این عنوان یک کتاب 110 صفحه ای است به قلم آقای نادر ابراهیمی که اولین بار در سال 1345 به چاپ رسیده و سال 1383 چاپ پانزدهم آنرا من از عزیزی هدیه گرفتم...دلنوشته های عاشقی است که به جرم عاشقی از شهری که به غایت دوست می داشته تبعید شده و حالا برای پدر و عشق گذشته از علاقه اش به زادگاه و دیاری مینویسد که در آن رشد کرده و بالیده و عاشقی را تجربه کرده و ملتمسانه میخواهد بازگردد...خواندن این کتاب را به همه شما توصیه می کنم.پشیمان نمیشوید.
((شهر ها، همان شهری که به اندوه گورستان های بی درخت آراسته است . صدای بادی که زیر پل مغرب شهر می پیچد،صدای گریه ی اطفالی که مادرانشان پشت میزهای چوبی سنگین ،ملال ابدی غربت را سبک تر می کنند ، صدای پارس سگ ها که دیوار سیاه شب را تکان می دهد، فریاد همیشگی کارخانه هایی که پنبه ها را پاک میکنند ،آوازهایی که چون کلاه و لباس سربازی به هر شهر رنگی میدهند و سوای همه رنگ ها، صدای دارکوب ها که در سراسر روز نقطه هایی تهی بر سینه ی درختان می نشانند .........نگاه کینه توز بچه های ولگرد بر اطفال تاجران و زارعان بزرگ ،نگاه دختران سخت پوشیده ی ترکمن ،از میان پرده های چهره پوش بر زنان مغرور شهر و به رنگ های زیبایی آفرین چهره هایشان...همه ی رنگها...همه نگاهها و تمامی اصوات....پدر! من میخواهم بار دیگر به شهری که دوست میدارم بازگردم. دیگر سخنی از هلیا در میان نیست.......
بیست سال از آن روزی گذشته است که من شهرم را از دیدگاه تازه ایی به یاد سپردم...))
پرده اول:
آن زمان که هیچ کس نبود،حتی زمان هم نبود،نمیدانم کجا اما یک جایی آن بالاها-نه،هنوز بالا و پایینی هم نبود،حرف نبود،کلمه نبود،نه شب بود و نه روز،اصلا هیچ چیز نبود-خدا بود.فقط خدا.و خدا آفرید،زمان و مکان را،شب و روز را،کلمه را،آدم را و سیب را.
پرده دوم:
یک شب که مثل همه شبها نبود،مردی که مثل همه مردم نبود،در غاری کوچک،به چیزی که هیچ کس نمیداند،فکرمیکرد،که ناگهان نوری از آسمان نازل شد.آن نور فرشته ای بود که از طرف خدا برای آن مرد نامه آورده بود.پیش از آن هم خدا چندبار برای آدم نامه فرستاده بود.اما این دفعه فرق میکرد.چون قرار بودآخرین نامه باشد.فرشته گفت:"بخوان"،اما آن مرد که خواندن بلد نبود!خدا که از آن بالا همه چیز را تماشا می کرد-نمیدانم چطور-اما کاری کرد که مرد توانست بخواند و او نامه خدارا خواند:"بخوان به نام پروردگارت که تو راآفرید ..."و آن مرد پایین رفت تا برود و آخرین نامه خدارا برای مردم بخواند.
پرده آخر:
اگر دلت گرفته است و نمیدانی چرا،اگر از بی وفایی دنیا و آدمهایش حالت گرفته است،اگر جوانی را سوار پرشیا میبینی و فکر میکنی حقت را خورده اند،اگر دانشجویی یا سر باز یا مسافر و دلت برای دست های خسته پدر و نگاه مهربان مادر تنگ شده است،اگر گمان می کنی چیزی را گم کرده ای و نمیدانی چیست،اگر میخواهی داد بزنی یا بلند بلند گریه کنی و نمیتوانی ،اگر فکر میکنی دوره لیلی و مجنون به سر آمده،اگر غروب جمعه ها دلت بی بهانه تنگ می شود ،اگر چندوقت است دلت را در خیابان جا گذاشته ای و فکر میکنی که عاشق شده ای،اگرفکر میکنی تنها ترین آدم روی زمینی یااز هیچ چیزی شانس نیاورده ای،اگر دلت پر است ازحرفهایی که به هیچ کس نمیتوانی بگویی و اگر....
یک شب وقتی همه خوابیده اند و فقط تو مانده ای و سکوت و ستاره ها آخرین نامه خدا را بخوان."بخوان به نام پروردگارت..." و اولین جواب را برای آخرین نامه خدا بنویس.
بنویس به نام پروردگارت....و مطمئن باش خدا از آن بالا همه چیزرا تماشا میکند.