شاملوی بزرگ...دلم بهانه ات را میگیرد

 

 

 

 

 

 

 

 

راه ِ میان ِ دو افق
طولانی و بزرگ
سنگ‌لاخ و وحشت‌انگیز است.


ای راه ِ بزرگ ِ وحشی که چخماق ِ سنگ‌فرش‌ات مدام چون لحظه‌های
میان ِ دیروز و فردا در نبض ِ اکنون ِ من با جرقه‌های ِ ستاره‌ئی‌ات
دندان می‌کروجد! ــ آیا این ابر ِ خفقانی که پایان ِ تو را بعلیده
دود ِ همان «عبیر ِ توهین شده» نیست که در مشام ِ یک «نافهمی»
بوی ِ مُردار داده است؟


اما رویت ِ این جامه‌های ِ کثیف بر اندام ِ انسان‌های ِ پاک، چه دردانگیز
است!

از کتاب هوای تازه

 

ضیافت شاعران بزرگ جهان

مدتهاست میل به تغییر دارم. مثل تازه شدن در بهار- گرچه عاشق پاییزم- میخواهم مدتی از دیگران نقل کنم. از شاعران بزرگ جهان...چه تفاوت دارد ایرانی یا غیر ایرانی. یاریم کنید.

الهی

دلی ده که در کار تو جان بازیم

جانی ده که کار آن جهان سازیم

تقوایی ده که دنیا را بسپریم

روحی ده که از دین برخوریم

یقینی ده که در آز بر ما باز نشود

قناعتی تا صعوه حرص ما باز نشود

....

دانایی ده که از راه نیفتیم

بینایی ده که در چاه نیفتیم

تو بساز که دیگران ندانند

تو بنواز که دیگران نتوانند

همه را از خود رهایی ده

همه را با خود آشنایی ده

....در ادامه این راه یاریم کنید

 

....پرواز

پرواز

سرنوشت بالهای کبوتر است

و این بار پرواز

در حوالی آسمان شعله ور شد

خبر کوتاه تر از سفر

در گیرنده ها نگنجید

و تصویر و صدا

بال در بال هم

شعله کشیدند

برخیز ....مرگ تو مخابره نمی شود

تیترها تنها مانده اند

و گزارش ها نیمی آتشند و نیمی اشک...

images/20051207/events.jpg

و اینبار دکتر علی شریعتی را به خواب دیده ام

باورتون میشه...؟دیشب به خوابم اومد.خواب دیدم کنار اون معلم عشق نشستم و داریم با هم درباره روزهای زندگی که چه ملال آور میگذرند حرف میزنم.تو خواب یکی از دلنوشته هاشو برام خوند. کلمه به کلمه اش یادمه چون همیشه میخونمش...زمزمه اش میکنم و هر بار بیشتر عاشق می شم. بخونید...

وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم

وقتی که دیگر رفت

من به انتظار آمدنش نشستم

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم

وقتی که او تمام کرد من شروع کردم

وقتی او تمام شد من آغاز شدم

و چه سخت است تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن

مثل تنها مردن!!!

یادش گرامی باد.

مرگ در پاییز

در مرگ من نماز وحشت بخوان

اگر خود دچار این مراسم اجباری

که مرگ من پایان جهان است

عبور پرستو بر پهنه تویم

سقوط واپسین برگ از پیچک یک دیوار

بر لبانم گل سرخی بگذار

تا طعم بوسه های تو با من باشد

آن دم که استوار

از جاده های تفته دوزخ می گذرم

در مرگ من بخند

که خنده های تو را دوست می داشتم

به جهانی که در آن گریستن ساده ترین عادت انسان ها ود.

گفتی : دوستت می دارم

تا روئینه شوم

نه آغاز و نه انجام

مرگ من اتفاق ساده ای است

به مانند عطسه اضطرابی در غروب واپسن روز زمستان

که تبلور سبز بهار را خبر می دهد.

تو جاودانگی منی

حرارت دستانت

بی نیازم می کند از تمام هیمههای حلب نشین کوچه های شهر

به اشاره ات زمستان رنگ می بازد

و رنگین کمان بهاری

از پیراهنم سر می زند!

آن سوی عشق چنین است

مرگ

آغاز بهار است

شبهای روشن

آنها کجایند

آنها که می آمدند و می رفتند

افسانه خیابان می شدند

باد را بر می افروختند

خاک را متبرک میکردند

راه درازی انگار طی شده است

این قصه

کودکان بسیاری را شاید به خواب برده باشد.

قصه همیشه از دل تاریکی

از دل شب

آغاز می شده است....

این شعر را هانیه توسلی در فصلی از فیلم زیبای شبهای روشن که برداشتی آزاد از کتابی به همین نام از قئودور داستایوسکی است میخواند.با کلامی زیبا و عاشقانه...و چشمهایی غرق در انتظار شنیدن صدای پایی از دل تاریکی و سرما....شهای روشن را حتما ببینید.و اگر شاعر شعر را میشناسید برایم بنویسید.پاینده و ماندگار باشید.

وکیل

 

زیر پنجره ام شش درخت ایستاده اند

با شکایتی در دست

پرده را نمی کشم

بدیهی است که من وکیل درختها باشم

درختها ریه های شاعرند

من و درخت همزادیم

میوه های درخت را گاهی من می دهم

رختهای من را گاهی آنها می پوشند

بدیهی است که درختها پنهانم کنند.

و تازه من یک نمونه کوچکم

وقتی خدا زمین را تمام کرد

این پنجه های سبز به عنوان درخت

از قلب تنهای خاک رستند

که دامنش را نگه دارند.

و او که عاشق بود اینجا ماند

و جواب محبت را با شکوفه داد.

برای همین از آه درختها می ترسم...

 

ازتو با بادها سخن خواهم گفت

از تو با پرندگان

از تو با فواره های روشن باغ

از تو با آسمان سخن خواهم گفت

از تو با شب چراغ ستارگان

از تو با خورشید

از تو با قطره های بازیگوش باران

از تو با طاق رنگین کمان سخن خواهم گفت

از تو با چشمه ها

از تو با رودها

از تو با اقیانوس ها سخن خواهم گفت

با موج ها و ماهیان و مرغان سپید ماهی گیر

از تو با درختان ،از تو با بیرق بنفشه

از تو با کودکان گردو باز سخن خواهم گفت

از تو با بردگان نان

از تو با مردمان ساده سرزمینم

از تو با تمام برگهای نانوشته جهان سخن خواهم گفت

از تو با عطرها و آینه ها

از تو با  بلوغ پس کوچه ها

از تو با تنهایی انسان

از تو با تمام نفس های خویش سخن خواهم گفت

تو را به جهان معرفی خواهم کرد

تا تمام دیوارها فروریزند

و عشق بر خرابه های تباهی

مستانه بگذرد

 

رسالت دیگری در میان نیست

من به این رباط آمده ام

تا تو را زندگی کنم

و بمیرم...

خدایی هم هست
چشممان بود به آیینه وآیینه شکست 
 گفته بودند بزرگان که حقیقت تلخ است
آدم از تلخی این تجربه ها میفهمد    
  که به زیبایی آیینه نباد دل بست
ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم     
خوابهایی که ندیدم به حقیقت پیوست

کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست
 قسمتم دربدری بود همین است که هست
در دلم هر چه در و پنجره دیدم بستم
 راه را بر همه چیز و همه کس باید بست
چمدان بسته ام و عازم خلوت شده ام
 غزل و خلوت و آواز و خدایی هم هست

ادامه...

نازنین من تو مرا همیشه شاد میکنی سرخوشاز غرور و مستی و امید چشمهای تو همیشه می دهد با نگاه روشنش به من نوید تو چهار فصل سالی از بهار تا خزان و.... فصل سرد یخ نشان من پر از نیاز فصلهای سال نازنین من کنار من بمان!!! و تونماندی......اما باز هم چهار فصل سالی